پیروز نهاوندی شیرمرد ایرانی
پیروز نهاوندی، شیرمردی دلیر از فرزندان سرزمین جاوید پارس که با غیرت آریایی و عشق به خاک ایرن زمین، بدلیل یورش وحشیانه اعراب تازی، انتقام ایرانیان را با کشتن عمربن خطاب، خلیفه دوم مسلمین گرفت که تسلایی بود بر زخم کهنه ایرانیان از اعمال وحشیانه اعراب در قبال زنان و دختران آزاده ایران زمین.
پیروز نهاوندی یا ابولؤلؤ یکی از لک زبانان در دوره اولیه ورود اسلام به ایران بوده است و او کسی بود که عمر بن خطاب خلیفه اهل سنت را با ضربههای کارد کشت. پیروز دختری داشت که به گمان نزدیک به یقین مروارید نام داشتهاست. از آنجا که به مروارید در زبان عربی لؤلؤ گفته میشود، عربها برای این مرد ایرانی نامی عربی بصورت ابولؤلؤ یعنی «پدر مروارید» ساختند.
در آن زمان میان عربها رسم بر این بوده که برای افراد ایرانی نامی عربی برگزینند و این کار را بیشتر بهوسیله چسباندن پیشوند ابو (پدر) به ترجمه عربی نام یکی از فرزندان آن شخص، انجام میدادند. در بسیاری از موارد که نام ایرانی فرزندان ایشان برای عربها دشوارفهم بود، عربها برای نامگذاری از لقب ابوسهل (یعنی پدر آسان) استفاده میکردند.
از بد حادثه پیروز نهاوندی در دوران کوتاه زندگیش دوبار به اسارت درآمده بود. نخست در جنگ ایران و روم به دست رومی ها اسیر شد و دوم در جریان یورش اعراب به روم بود که به اسارت تازی های اشغالگر روم درآمده بود. او مردی بود قوی هیکل، خوش سیما، روشن بین، صاحب دانش و هنر که در بازار برده فروشان به یکی از اشراف عرب به نام مقیره بن شعبه فروخته شد.
روزی عمر او را می بیند و از او سوال می کند که از هنرهای زمان چه می داند.
او در پاسخ می گوید: انواع کارهای دستی از جمله درودگری، آهنگری، کنده کاری، نقاشی.
عمر می گوید: چنین شنیده ام که می توانی آسیابی بسازی که به وسیله ی باد گندم را آرد کند.
پیروز می گوید: آری یا امیرالمومنین.
عمر می پرسد: می توانی چنین آسیابی برایم بسازی؟
پیروز در جواب می گوید: ای خلیفه بزرگ، اگر زنده باشم برایت چنان آسیابی خواهم ساخت که تمام مردم، در شرق و غرب عالم درباره اش گفتگو کنند.
عمر در همان موقع به همراهانش می گوید که این غلام با این کلامش مرا سخت هراسناک کرد و همان موقع پیروز را از صاحبش می خرد تا در خدمت خود بگیرد.
قتل عمر دو سال بعد از جنگ معروف نهاوند اتفاق افتاد که آن جنگ آخرین نبرد بین اعراب و ایرانی ها بود. اعراب آن جنگ را فتح الفتوح نامیدند و بعد از دو سال، اسیران جنگی ایرانی را عرب ها به صورت گله های حیوان به هم بسته و با زنجیر به مدینه آوردند.
آن روز ها که اسیران وارد شهر می شدند پیروز جلوی دروازه ایستاده بود و اسیران را نگاه می کرد. حال زنان اسیر و دیدار کودکان خردسالی که از گرسنگی و تشنگی ناتوان شده بودند و در رنج بودند، دل پیروز را سخت به درد آورد و پیروز آنها را در آغوش می گرفت و با آن ها گریه می کرد.
شعبی می گوید:وقتی اسیران جنگ را به مدینه آوردند، پیروز هر اسیر کوچک یا بزرگی را که می دید بر سرش دست نوازش می کشید و می گریست و می گفت: عمر جگرم را خورد.
او که دل در گرو عشق ایران و ایرانی داشت و روزهای زیادی شاهد ضجه ها و زاری هم وطن هایش بود که در اسارت به سر می برند تصمیم گرفت که به تلافی جور و ستمی که بر ایرانی ها می رود، عمر را به قتل برساند. او خنجری داشت دو سویه و آن روز خنجرش را زیر شالش پنهان نمود و به مسجد آمد.
هنگامی که عمر به عنوان امام جماعت جلوی صف نمازگزاران قرار گرفت پیروز به سرعت خنجرش را کشید و با همه قدرت شش ضربه به بدن عمر وارد نمود. یکی از زخم ها که زیر ناف او ایجاد شده بود، بسیار عمیق و مهلک بود و خلیفه اسلام از همان زخم جانکاه به هلاکت رسید.
معروف است که پیروز پس از فرار از مسجد به منزل «هرمزان» رفت تا خود را تسلیم آن سردار ایرانی کند. عبیدالله پسر عمر پس از قتل پدرش بدست پیروز نهاوندی، او و سه تن دیگر که به گمان او در کشته شدن پدرش دست داشتهاند را به قتل رساند. این سه تن دیگر یکی مروارید دختر پیروز، دیگری هرمزان سردار معروف ایرانی در جنگهای با اعراب و سومی مردی از مسیحیان حیره به نام جفینه بود که با هرمزان و پیروز دوستی و الفت داشت.
به یاد باد اسطوره های سرزمین جاوید پارس