گریزراه تنهایی
پینوکیو و چوپان دروغگو، شخصیت هایی هستند که نامشان با دروغ عجین گشته است. مجازات دروغگویی این یکی، دریده شدن گوسفندان و از دست دادن همه دارو ندارش بوده و مجازات دروغگویی آن یکی، دراز شدن دماغش و انگشت نما شدنش در اجتماع بوده است.
متاسفانه هرجا دروغی هست که البته هست، نام آنها هم هست. بیچاره چوپان بینوا و پینوکیوی تنها که نویسندگان، يک قلم در مزمت و سرکوفتشان نوشتهاند.
نکته ای که هیچکس به آن فکر نکرده، اینست که این دو موجود بیچاره، علیرغم خواست خود و به دلایلی خاص اسیر این دنیا و روزگار شده اند. این یکی اسیر تنهایی و گرگهای روزگار بود به خاطر عشق بازی دو نفر. آن یکی اسیر تنهایی و روباه های روزگار بود به خاطر حسن استعداد یک نفر دیگر برای فرار از تنهایی.
افسوس که عاقبت، هر دویشان درس عبرتی شدند برای آیندگان، تا همچون چماق بر سر آنها کشیک دهد تا مبادا دروغگو شوند. پینوکیو به کنار، اما چوپان دروغگو که از خودمان است. شاید چوپان قصه ما واقعا دروغگو نبوده و شایسته است که قبل از قضاوت در مورد کسی که حق دفاع از خود را ندارد، کمی با کفشهای او راه برویم.
اگرچه دروغ گفتن هیچ توجیهی ندارد، اما شاید دروغ، گریزراه تنهایی اش بوده و از فرط تنهایی، فریاد گرگ آمد سر میداده است. شاید به این امید که آنهایی که برای جان گوسفندان، چنان ارزشی قائلند که زندگی و وقت خود را برای آن هزینه میکنند، غربت همنوع را نیز حس کنند و رفیق تنهائیش شوند.
افسوس که وقتی آن دیگران، برای کمک می آمدند، همه در پی گرگ بودند و هیچکس تنهایی اش را درک نمی کرد. افسوس که وقتی آن دیگران، اثری از گرگ نمی دیدند، باز تنهایش می گذاشتند.
در این میان ، تنها گرگ فهمید که چوپان، چقدر تنهاست