سکوت خداوند
در یک کاروان تجاری که از شام بسوی عربستان روان بود سه تاجر که اتفاقا بار ابریشم نیز داشتند و در بین راه از وضعیت بازار ابریشم سخن می گفتند با هم دوست شدند و شب هنگام پس از صرف شام در زیر ستاره های آسمان دراز کشیدند تا بخوابند. اما چون خوابشان نمی برد با هم قرار گذاشتند که هر کس شمه ای از توانائی های خود بگویند تا هم چیزی فرا گرفته باشند و هم کم کم خوابشان ببرد.
اولی سینه اش را صاف کرد و گفت:
دوستان ، من عصایی دارم که هرگاه آنرا روی زمین می اندازم تبدیل به مار میشود.
دو نفر دیگر با تعجب گفتند: وای! تو موسایی؟
دومی گفت:
این که چیزی نیست من هرگاه دست به مرده میزنم ، زنده میشود.
دو نفر دیگر با تعجب گفتند: وای! تو عیسایی؟
نوبت به نفر سوم رسید که از شگردهایش بگوید. اما هرچه منتظر ماندند صدایی از نامبرده درنیامد. لذا از او پرسیدند:
خوابیدی؟ چرا حرف نمی زنی؟
سومی با کمی غرولند گفت: احمقها ، خدا که حرف نمی زند.
نگاره ها