ایستگاه آخر زندگی
روزی کودکی بودیم جسور و بازیگوش که فکر و ذکرمان بازی بود و خنده وشادی. و بزرگترین غصه ما امتحان و کلاس و درس بود و آرزو میکردیم که هرچه زودتر سال تمام شود و از شر کلاس و درس راحت شویم ولی واقعا جانمان به لبمان می آمد تا سال به آخر برسد ولی آن سالها گذشتند و تا به خودمان آمدیم دیدیم مسئولیت یک زن و چند فرزند را یدک میکشیم و جالب اینکه از اینجا به بعد سرعت زمان گویا دو برابر دوران مدرسه مان شده و مثل برق و باد عمر میگذرد و کم کم دارد باورمان میشود که داریم پیر میشویم اما چه میشود کرد این راهیست که همه انسانها ناگزیرند تا آخرش را بروند و آخر خط همه یک جای مشترک آرام خواهیم گرفت. داستان زیر داستان زندگی فردای من و شماست که دیر یا زود آنرا درک میکنیم:
چند دوست قديمی که همگی 40 سال سن داشتند میخواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستورانهای مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا خدمتکاران خوشگلی دارد.
10 سال بعد که همگی 50 ساله شده بودند دوباره تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند. و پس از بررسی رستورانهای مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا غذای خيلی خوبی دارد.
10 سال بعد در سن 60 سالگی، دوباره تصميم به صرف شام با همديگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا محيط آرام و بی سر و صدايی دارد.
10 سال بعد در سن 70 سالگی، دوباره تصميم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستورانهای مختلف تصميم گرفتند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوص برای حرکت صندلی چرخدار.
10 سال بعد که همگی 80 ساله شده بودند يکبار ديگر تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستورانهای مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا تا به حال آنجا نرفتهاند.
و بالاخره 10 سال بعد که همگی از سن 90 سالگی گذشتند دیگر خودشان تصمیم نمی گیرند که کجا بروند چون محل رفتنشان ازقبل مشخص شده است و وقتش که بشود عده کثیری جمع میشوند و با عجله آنها را به ایستگاه آخر زندگی منتقل میکنند.
اما چه خوب است چنان زیسته باشی که
همیشه پاسخگوی وجدانت بوده باشی
و چنان رفته باشی که
مردم هرگاه خوبی و مهربانی دیدند یاد توبیفتند
نگاره ها