ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

چشمان مادر

 چشمان مادر

چشمان مادر

برخی انسانها که ما با تمام وجود دوستشان داریم شاید اصلا زیبا نباشند ، شاید کمرشان خمیده باشد و شاید نابینا یاشند اما ما حتی آنها را میپرستیم آری این انسانهای آسمانی مادران هستند که با شیره وجودشان ، ما را از نهالی کوچک به درختی تنومند تبدیل کرده اند و ذره ذره وجودشان را در این راه هزینه کردند اما آیا ما با دانستن این موضوع،باز میتوانیم به وجودشان افتخار نکنیم. اما انسانی هست که اینگونه فکر نمی کرد اما الان حتما اینگونه فکر میکند. او داستان خود را چنین نقل میکند که مادر من يك چشم داشت و من از اون متنفر بودم چون هميشه مايه خجالت من بود. بدتر اینکه او براي امرار معاش خانواده ، براي معلم ها و بچه های مدرسه اي غذا مي پخت که متاسفانه من هم آنجا درس میخواندم و هر روز باید خيلي خجالت میكشيدم . آخه اون چطور میتونست اين كار رو بامن بكنه ؟ به روي خودم نمي اوردم و فقط با تنفر بهش يه نگاه میكردم. یکروز يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت برو با اون مامان يك چشمت. فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم .

كاش زمين دهن وا ميكرد و منو...  

كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواهي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري؟

اون هيچ جوابي نداد. حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم چون خيلي عصباني بودم. احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت و فقط دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداسته باشم. خلاصه سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج كردم و واسه خودم خونه خريدم وزن و بچه و زندگي و ...

از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من. اون سالها بود که نه منو ديده بود و نه نوه هاشو. اما وقتي ايستاده بود دم در،بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا،اونم بي خبر. چطور جرات كرده بياد به خونه من و بجه ها رو بترسونه؟ گم شو از اينجا،همين حالا.

اون به آرامي جواب داد: اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم  و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد.

يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه. من بعد از مراسم رفتم به اون كلبه قديمي خودمون. البته فقط از روي كنجكاوي که همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم. اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من.

 اي عزيزترين پسر من

خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مي آیي اينجا. ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم. وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.

آخه ميدوني،وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي و من به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك چشم بزرگ ميشي بنابراين مال خودم رو دادم به تو. براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنيا رو بطور كامل ببينه.

با عشق مادرت

 

 نگاره ها