قهوه تلخ
بیاد اون روزهای قشنگ،تو یکی از خیابونای شهر که خاطراتت از سربازی تنها و بی کس سان میبینند،غریبانه قدم میزنم اما خیابان سخت خلوت است و هر ازگاهی ماشینی از کنارم رد میشود.
بارون خیلی آرومی میاد و عصار میخونه: نمیخام سهم دنیا را ...
حس عجیبی دارم چون با هم زیاد از این خیابان رد شده ایم و هر گوشه اش خاطره ایست و نیز هر گوشه اش ترس و هراس. اینبار دستانم خالیست،خیس نیست،سرد نیست اما بسی دلتنگ است.
راهم را کج میکنم به سمت کوچه پس کوچه هایی که ما را عاشقانه و خرامان به مقصدمون میرسوند. برمیگردم به روزهای گذشته،روزهایی که نگاهمان را بی اختیار ازهم میدزدیدیم،روزهایی که گاهی لبخندت تمام وجودم را شیرین میکرد.
دلم نمیاد بدون تو وارد پاتوق همیشگیمان بشوم اما اینجا تنها جائیست که بیشتر حست میکنم. بی اختیار پله ها را بالا میروم. چند نفری بیشتر نیستند. پشت میز همیشگی میشینم. منو رو باز میکنم اما یادم نمی آید که آخرین بار چی خوردیم.
قهوه سفارش میدهم. میپرسد یکی؟
نگاه تلخی بش میندازم و جواب نمیدهم،با عجله میرود.
کف دستانم خیس میشود،نگاهم را میدزدم،کفشهایم خاکی میشود اما اینبار آدرس نانوایی را هم بلد شده ام. انگلیسی میتوانم بگویم حتی آلمانی شاید هم فرانسوی.
قهوه را می آورد،شکر هم آورده است،شکرهای خوبی است،نفوذ پذیری بالایی دارد و حسابی شیرین میکند این قهوه تلخ را. نیمی از لیوان را مینوشم و برمیخیزم که بروم اما تا پای پله ها که میروم،بر میگردم و نگاهی به پشت سرم میکنم.
کمتر از چهل و پنچ دقیقه اینجا بودم و هیچ نفهمیدم،قدم زنان از راهی که اومدم برمیگردم.
عصار هنوز هم میخواند
نگاره ها