نمی دانم چه می خواهم بگویم
شعر زیبا و فلسفی و غمگین با عنوان نمی دانم چه می خواهم بگویم از هوشنگ ابتهاج
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز، بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخــوانم می گــدازد
خیال ناشناسی آشنـــا رنـــگ
گهی می سوزدم، گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیـــــزی غمهای انبــــــوه
که در رگهام، جای خون روان است
سیه داروی زهرآگیـــــن انـــــــدوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فـــــرو می پیچیدم در سینه تنگ
چـــو فریـــاد یکی دیـــوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنـــــان مار گرفتـــاری که ریـــزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفتــــــه آهنگ
ز مغــــــزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی افتاده دردی گریه آلــــــــود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
هوشنگ ابتهاج