ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

وفای سگ

داستان وفای سگ

پادشاهی در مرو، سگان تربيت شده ای در زنجير داشت که هر يک به هيبت گرازی بود و پادشاه اين سگ ها را برای از بين بردن مخالفان، دربند کرده بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نيز او را در چشم برهم زدنی، پاره پاره می کردند.

يکی از نديمان شاه که خيلی زيرک بود با خود انديشيد که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت، چه کند؟

با اين فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتي به اين فکر افتاد که اين سگان را دست آموز خود کند. لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر اين کار را تکرار کرد که اگر يک روز غيبت می کرد، روز بعد سگان با ديدن او به شدت، دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند.

روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوي سگان بيندازند. مأموران شاه آن مرد را کت بسته، جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابيدند و تا يک شبانه روز به همين منوال گذشت.

فردای آن روز، رئيس مأموران که از پشيمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت:

 

اين شخص نه آدمی، فرشته است - که ايزد ز کرامتش سرشته است

او در دهـن سگان نشستـــــه - دندان سگان به مهر او بسته

 

پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببيند و سپس گريان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند.

مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم اين شد عاقبتم اما چند بار به اين سگان خدمت کردم و به آنها غذا دادم و آنها مرا ندريدند. 

 

سگ صلح کند به استخوانی - ناکس نکند وفا به جانی