چکمه های کدخدا
وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟
روزی که ردپای به جا مانده، شبيه چکمه های کدخدا بود.
یکی میگفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده.
دیگری گفت: چکمه هایش شبیه چکمه کدخدا بوده.
هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم، دزد، خود کدخداست.
مردم پوزخندی زدند و گفتند: کدخدا به دل نگیر، مجنون است، دیوانه است.
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی، اوست.
از فردای آن روز، کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا شدند، کدخدا گفت: دزد او را کشته است. بازهم کدخدا واقعیت را گفت، ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگ ها فاصله داشت. شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند. چون در آن آبادی، دانستن بهايش سنگین ولی نادانی، انعام داشت. پس همه، هر روز در خانه کدخدا جمع میشدند.
سیمین بهبهانی