هیاهوی زندگی
در هیاهوی کودکی که محدودیت ، شاخص ترین مشخصه زندگیم بود و سراسیمه هدفی نامعلوم را دنبال میکردم نمی دانستم که چه دوران طلایی را در اختیار دارم و قدر آنرا نمی دانم. پیوسته آرزو میکردم که کاش زودتر بزرگ میشدم تا دیگر به مدرسه نروم ، تا دیگر پاسخگوی زود رفتن و دیر آمدنهای خود به والدینم نباشم ، تا دیگر اسیر پول تو جیبیهای محدود پدر نباشم. تا دیگر عقده دار زندگی دوستان و هم کلاسیهایم نباشم. چقدر زود خداوند ، آرزویم را برآورده کرد و به چشم برهم زدنی دیپلم گرفتم ، سربازی رفتم ، مشغول کار شدم ، ازدواج کردم ، اما نمی دانم چرا هنوز در کوره راه زندگی ، سرگردان و آواره ام و نمیدانم که در جستجوی چه چیزی باید باشم ، تنها بدون هدف از این سو به آنسو دویده ام. اما کاش مشکل ، تنها همین سرگردانی بود. آری روزگار هنوز روی بدترش را نشان نداده بود که با گذشت شتابان عمر ، این توفیق اجباری نصیب همگان خواهد شد و من نیز که با قامتی خمیده ، دستانی لرزان و موهایی سپید به آخر خط رسیده ام حقیقتی دردناک ، روزگار را به کامم تلخ کرده است و چنان آشفته ام کرده که آخر دنیا را در مقابل دیدگان خود می بینم. حقیقتی دردناکتر از این هست که دریابی تمام عمر ، راه را اشتباه رفته ای و اکنون مجال برگشتن و اصلاح مسیر وجود ندارد؟
آری من دریافته ام که در هیاهوی زندگی چه بیهوده دویده ام ، دویدنهایی که فقط پاهایم را ازمن گرفت در حالیکه گویی ایستاده بودم.
دریافته ام که برای هیچ و پوج چه غصه ها که نخوردم ، غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد چنانکه هیچگاه روی آن را نداشتم که بگویم « این مو را که در آسیاب سپید نکرده ام ». چون خوب میدانستم سپیدی مویم از ندانستن بود ، از ندانستن راه و نشناختن راهبر و راهنما. چون خوب میدانستم که همه غصه هایم ، قصه ای کودکانه بیش نبود.
دریافته ام که جهان هستی و اختیار تمام کائنات در ید قدرت خداوندی است که اراده اش تعیین کننده حرکت و زندگیست. خداوندی که از زبان انبیاء و رسولانش در همه ادیان ، راه را در زندگی تنها یک راه تعیین کرده است و آن راه ، راستیست.
دریافته ام که هرچه را خداوند بخواهد میشود و اگر نخواهد نمی شود
به همین سادگی
اما افسوس
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
کاش فقط او را میخواندم
فقط
نگاره ها