بدهی های من
زن که باشي ، کارمند هم که باشي و سي سال خدمت را هم گذرانده باشي و حالا بازنشسته شدی و در همان چند روز اول «سر کار نبودن» ، حقایق تلخی را درک میکنی و معناي «زندگي نکرده» را با چند روز سر کار نبودن ، جور ديگري مي فهمي. چقدر سخته با پوست و استخوان درک کردن اينکه چقدر در زندگي به خودم بدهکارم.
صبحها کمي ديرتر از خواب بلند شدن
صبحانه را سر حوصله خوردن
در صف آرايشگاه شلوغ و به حس و حال زنان براي زيباتر شدن نگاه کردن
در پاسازها و مراکز خريد با زنهاي ديگر چرخ زدن
تلفنهاي طولاني و درد دل کردن
گردگيري و طي کشيدن با يک موسيقي ملايم
حس کردن معني خانه
روي کاناپه لم دادن و فيلم ديدن
با مامان و بابا خريد رفتن و لذت بردن
سر ظهر با برادرت روي يک تخت خوابيدن و به خاطرات گذشته خنديدن
مهماني با دوستانت
تنهايي و سکوت و درخود فرو رفتن
چقدر کدبانويي و غذا پختن
کتاب و فيلم نخوانده و نديده
قدمهاي نزده
نگران دير رسيدن و ترافيک و مترو و تاکسي نبودن
آسايش و عجله نداشتن
مالک وقت و فرمانده گذران زمان خودت بودن
آرايش کردن
شال و روسري و مقنعه هات را يک سو پرت کردن
ليوانها را حتي زير آب سرد سرد شستن و به رنگ جگري لاکهاي ناخنت نگاه کردن
اصلا چقدر لاک نزده رنگ و وارنگ
شبها بيدار ماندن و بافتني بافتن و رويا رج زدن
نگران کم خوابي نبودن
زمزمه کردن آهنگ زير لبهات
حرف زدن
حرفهاي نگفته
چقدر من به خودم و خانواده ام بدهکارم
تمام استرس ها،شلوغي ها،بالاو پايين پريدن هاي هر روزه و دوست نداشتن کارت به کنار
تئاتر و نمايشنامه و عکاسي و رقص و نوشتن و اينها که دوست داشتم و سراغي ازشون نگرفتم به کنار
زنانگي کردن به معناي واقعي براي خودم و براي يک مرد هم به کنار
من چقدر همين چيزهاي ساده و معمولي و پيش پا افتاده براي خيلي از آدمهارا به خودم بدهکارم
حالا که سنم حدود 50 سال شده
من بيش از هرکسي ، به خودم بدهکارم
نگاره ها