مناجات با خداوند
ای بزرگ پروردگار عالم
مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن
تا آنجا که نفرت است عشق را ارزانی کنم
آنجا که تقصیر وگناه است ببخشایم
آنجا که تفرقه وجدایی است پیوند بزنم
آنجا که خطاست راستی را هدیه کنم
آنجا که شک است ایمان بدهم
آنجا که نومید است امید شوم
آنجا که ظلمت است چراغی برافروزم
آنجا که غم است شادی به پا کنم
باشد که بیشتر تسلی دهم تا تسلی یابم
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن
زیرا با دادن است که می گیرم
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابم
با بخشیدن است که بخشیده می شوم
وبا مردن است که زنده می شوم
ای پرورگار مهربان
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم
می ترسم از اینکه به گناه کاری در آتش بی مهری ات بسوزم
که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد
می دانم تمام لحظه هایم با توست
می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی
می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد
می دانم ، همه اینها را می دانم ، ولی نمی دانم چه کنم
نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده
تو بگو چه کنم تو نشانم بده راهی که بهترین است
ای ایزد متعال
می دانم تو همیشه با منی، ولی تنهایم مگذار یا شاید بهتر باشد بگویم ، نگذار تنهایت بگذارم
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان، من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم
من از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساس، من از نارفیقی های این دنیا میترسم
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، من از ماندن چون مرداب میترسم
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم
من از ماندن می ترسم
من از رفتن می ترسم
من از خود نیز می ترسم
پناهم ده
خداوندا
مگر نهاینکه من نیز چون تو تنهایم
پس مرا دریاب و به سوی خویش بازگردان
دستان مهربانت را بگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم