ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

شکایت گنجشک از خداوند

شکایت گنجشک از خداوند

شکایت گنجشک

گنجشکی عاشقی بود شاد و خوشبخت، که هر روز عاشقانه  با آواز بی تجملش  در ستایش معبود، زیباترین لحظات زندگیش را خلق میکرد و ترنم عشقش به آفریدگار جهان، فضای دنیا را نوازش میکرد. روزها گذشت و گنجشک آن میکرد که میبایست. 

تا اینکه یک روز طوفانی سهمگین، صحرا را در نوردید و چنان وحشیانه لانه محقر گنجشک را واژگون کرد که گنجشک بیچاره که قلب کوچکش به سختی می تپید نگاهی معصومانه به عرش کرد و ....

روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد. سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت.

خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ كجای دنیا را گرفته بود ؟

سنگینی بغضی، راه بر كلامش بست و سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداخته بودند که خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی. گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود که خدا گفت: چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود که ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت

های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد 

کاش میشد بفهمیم که  

هر مشکلی، رحمتی از سوی خداست 

 هروقت خداوند درها را قفل میکند و پنجره ها را می بندد قطعا طوفانی در راه است 

وقتی دری بسته میشود آنقدر به آن خیره نشویم که درهای باز دیگر را نبینیم 

کاش میشد بفهمیم