سخنان ژان پل سارتر
از همه اندوهگين تر شخصي است كه از همه بيشتر مي خندد
فقرا نمي دانند كه تنها دليل آنها براي زندگي
تمايل ما به تظاهر در برخورداري از فضيلت سخاوت است
در عشق، يك نفر به اضافه يك نفر مساوي يك است
لجن، زجر آب است
تنها كساني كه پارو نمي زنند فرصت تكان دادن قايق را دارند
انسان روش مند از آزادانديشي به دور است
همه چيز كشف شده است، مگر چگونه زيستن
وقتي ثروتمندان جنگ به پا مي كنند، اين فقرا هستند كه مي ميرند
زماني كه توهم جاودان بودن را از دست بدهي
زندگي هم معنايش را از دست مي دهد
گوشه گيري و كاهلي، روش كساني است كه مي گويند:
آنچه را كه من نمي توانم كرد، ديگران مي توانند
بشر هيچ نيست، مگر آنچه از خود مي سازد
هيچ چيز براي ما خوب نمي تواند بود، مگر آنكه براي همگان خوب باشد
كسي كه دروغ مي گويد
و با گفتن اينكه همه مردم چنين مي كنند براي خود عذري مي تراشد
كسي است كه با وجدان خود بر سر ستيز است
كار جهان بر اين مدار است كه گويي
تمام آدميان، چشم بر رفتار هر يك از افراد دوخته اند
و روش خود را طبق رفتار همين يك نفر تنظيم مي كنند
بشر، محكوم است، زيرا خود را نيافريده و در عين حال، آزاد است
زيرا همين كه پا به جهان گذاشت مسئول همه كارهايي است كه انجام مي دهد
حقيقتي وجود ندارد، جز در عمل
بشر وجود ندارد، مگر در حدي كه طرح هاي خود را تحقق مي بخشد
بنابراين، جز مجموعه اعمال خود و جز زندگاني خود، هيچ نيست
عشقي جز آنچه به مرحله تحقق درمي آيد، وجود ندارد
امكان عشق، چيزي جز آنچه از عشق تجلي مي كند نيست
آنچه آدمي را سست عنصر مي سازد، عمل گريز يا تسليم است
شخص قهرمان، خود، خويشتن را قهرمان مي كند
آنچه به بشر امكان زندگي مي دهد، تنها عمل است
فلسفه متكي به احتمالات كه وابسته به حقيقتي نباشد، محكوم به نيستي است
من هميشه مي توانم آزادانه انتخاب كنم
اما بايد بدانم كه اگر انتخاب نكنم، باز هم انتخابي كرده ام
بشر از ابتدا موجود ساخته و پرداخته اي نيست
بلكه با برگزيدن اخلاق خود، خويشتن را مي سازد
هيچ كس نمي تواند آزادي خود را هدف خويش سازد
مگر اينكه آزادي ديگران را نيز به همان گونه هدف خود قرار دهد
من هنگامي آزادم كه همه ي جهانيان آزاد باشند
تا هنگامي كه يك نفر اسير در جهان هست، آزادي وجود ندارد
هميشه بايد اخلاق را آفريد و ابداع كرد
بشر، آفريننده ارزشها است
ارزش، چيزي نيست جز معنايي كه شما براي آن برمي گزينيد
بشر جاودانه بيرون از خويشتن است
بشر با پي ريزي طرح خود در جهاني بيرون از خويش
و با محو شدن در چنين جهاني، بشر و بشريت را به وجود مي آورد
امروز آدمي ناگزير به ديروز تبديل خواهد شد
اما امكان دارد فرداي شما هرگز امروز نشود
انسان مجموعه اي از آنچه دارد نيست
بلكه مجموعه اي است از آنچه هنوز ندارد، اما مي تواند داشته باشد
تاريخ يك ماشين خودكار و بي راننده نيست و به تنهايي استقلال ندارد
بلكه تاريخ همان خواهد شد كه ما مي خواهيم
نبوغ، جوهر تفكر است
نگذاريد بچه ها گريه كنند، زيرا باران هم غنچه را تباه مي كند
همه مي گويند آرزو بر جوانان گناه نيست و من مي گويم بر پيران هم
آدم بايد به اين امر خو بگيرد كه به كمترين ها خرسند باشد
هرچه كمتر بخواهي، با چيزهاي كمتري خشنود مي شوي
و هر اندازه نيازهايت را كم كني، امور زندگي ات بهتر خواهد شد
هنگامي كه اميد مي ميرد
هنگامي كه مي بيني كمترين امكان اميدوار بودن را از دست داده اي
فضاي خالي را با رؤيا، انديشه هاي كوچكِ بچگانه و خرافات پر مي كني
تا بتواني به زندگي ادامه بدهي
اگر بخواهي از راه دويدن، خودكشي كني، ابتدا بايد خوب دويدن را ياد بگيري
مرگ، تنها چيزي است كه حسي را در ما برمي انگيزد
مرگ، شكل هنري ما و تنها راه ابراز درون ناپيدا است
هيچ چيز ساده تر از قلب نمي شكند
كمابيش كسي نيست كه بخش كوچكي از زندگي را چنان كه در گذشته بود
در وجود خود به دوش نكشد
براي زنده ماندن، بايد خودت را از درون بكُشي
از اين رو بيشتر آدمها همه چيز را رها كرده اند
چون مي دانند كه هر اندازه هم تلاش كنند، سرانجام مي بازند
و زماني كه به اين نقطه رسيدي، هر گونه مبارزه اي بيهوده است
شايد بزرگترين دشواري، همين باشد
زندگي آنچنان كه ما مي شناختيم پايان يابد
ولي هنوز كسي نيست كه بداند چه چيزي جاي آن را گرفته است
هنگامي كه آغاز به نوشتن موضوعي مي كنم
ناگهان پي مي برم كه درك من از آن، چه اندازه اندك است
مردم از هر چيزي سخن مي گويند، به ويژه از آنچه درباره اش هيچ نمي دانند
نااميدي كامل مي تواند در كنار درخشان ترين نوآوري ها به سر بَرَد
از كار افتادگي و شكوفايي، يكديگر را جذب مي كنند
هر كس نيازمند دوستاني است
اينكه چه چيزي در كجا گفته شود، تفاوتي ندارد
اينكه آنچه نخست گفته شود، دومي باشد يا دومي، واپسين
بي دانش، نه مي توان اميدوار بود نه نااميد
همه نياز به زمان دارند
آدم نبايد پيش از اينكه بداند چه مي گويد، نتيجه گيري كند
هيچ كس نمي داند در زمانهاي بحراني، وفاداري به كدام سو رو مي كند
دمي بي خبري كافي است تا همه چيز را از دست بدهي
ناگهان هر چه را كه با تلاش به دست آورده اي، نابود ميشود و از دست ميرود
هر بار كه مي پنداري پاسخ پرسشي را يافته اي
پي مي بري كه آن پرسش، هيچ مفهومي ندارد
مسئله تنها اين نيست كه چيزها ناپديد مي شوند
بلكه پس از آن، يادشان نيز نابود مي شود
همه چيزهاي زيبايي را كه مي بيني، به ذهن بسپار
تا هميشه با تو باشند، حتي در زمان هايي كه آنها را نمي تواني ببيني
هرگز دري را نزن، مگر اينكه بداني در آن سويش چه مي گذرد
تا زماني كه مطمئن نشوم، اميدم را از دست نمي دهم
تصميم هايي وجود دارد كه هيچ كس نبايد ناگزير به گرفتن شان شود
هنگامي كه چيزي از دست مي رود، ديگر نمي توان آن را پس گرفت