اعجاز یاد عشق
هر زمان كه از جور روزگار و رسوايي ميانِ مردمان در گوشه تنهايي بر بينوايي خود اشك مي ريزم، و گوشِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل خويش مي آزارم، و بر خود مي نگرم و بر بخت بد خويش نفرين مي فرستم، و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم، كه دلش از من اميدوارتر و قامتش موزون تر و دوستانش بيشتر است، و اي كاش هنر اين يك و شكوه و شوكت آن ديگري از آن من بود، در اين اوصاف، چنان خود را محروم مي بينم كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام، كمترين خرسندي احساس نمي كنم.
اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم از بخت نيك، حالي به ياد تو مي افتم، و آنگاه روح من همچون چكاوك سحر خيز بامدادان، از خاك تيره اوج گرفته و بر دروازه بهشت سرود مي خواند و با اعجاز ياد عشق تو چنان دولتي به من دست مي دهد كه شأن سلطاني به چشمم خوار مي آيد و از سوداي مقام خود با پادشاهان، عار دارم.
ویلیام شکسپیر