نامه چارلی چاپلیـن به دخترش
چارلی چاپلين، هنرمند بزرگ سينما و فيلم سازی است که در آثارش به انسان ارج زیادی نهاده است و فساد و تباهی را به گونه ای طنز آميز به باد انتقاد مي گيرد. نامه ای که در ادامه میخوانید، بعنوان يکی از باارزش ترين نوشته های ادبی، منتسب به چارلی چاپلین است که سرشار از نکات اخلاقی و خواندنی است. این نامه که به سه زبان ترکي استانبولي، آلماني و انگليسي نیز ترجمه شده، دارای ارزش و اعتبار خاصی نزد جهانیان است.
ژرالدین دخترم
اینجا شب است شب نوئل، در قلعه کوچک من همه این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو، حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خود را به این اتاق کوچک نیمه روشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم.
من از تو بس دورم، خیلی دور. اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانه من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.
اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه پر شکوه شانزه لیزه میرقصی، این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم و دراین ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده، شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هوشیاری داد، در گوشه ای بنشین، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم.
وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم، قصه زیبای خفته در جنگل، قصه اژدهای بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم برو من در رویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویای فردای تو، رویای امروز تو.
دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته ای می دیدم به روی آسمان که می رقصید و می شنیدم حرف تماشا گران را که می گفتند: این دختر را می بینی؟ این دخترِ همان دلقک پیره، اسمش یادته؟ چارلی
آری من چارلی هستم،من دلقک پیری بیش نیستم اما امروز نوبت توست، برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی. این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاه تورا به آسمانها خواهد برد، برو آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن. زندگی آن رقاصه های دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه و پاهایی که ازبینوایی می لرزد، می رقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین.
در آن شب های افسانه ای کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب میرفتی من باز بیدار می ماندم، در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟
تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شب های دور، بس قصه ها با تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن، آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد بی خانمانی را کشیده ام واز این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد، اما سکه صدقه رهگذر خود خواهی، آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند، نباید حرفی زد.
داستان من به کار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم به دنبال نام تو، نام من است. چاپلین با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین را خنداندم وبیشترازآنچه آنان خندیدند، من گریستم.
ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب، هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموش کن. اما حال آن راننده تاکسی را که تورا به منزل میرساند، بپرس. حال زنش راهم بپرس و اگر آبستن بود وپولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. به نماینده خودم دربانک پاریس دستور داده ام که فقط این نوع خرج های تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی.
گاه به گاه با اتوبوس، با مترو شهررا بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن ودست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی از آنان هستم. تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر.
هنر، پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای اورا می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیبا تر از تو، چالاک تر از تو و مغرور تراز توآنجا از نور نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نور افکن کولیان تنها نور ماه است.
نگاه کن خوب نگاه کن آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد، و این را بدان که در خانواده چاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد.
من خواهم مرد و تو خواهی زیست. امید من آنست که تو هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خودت بگو که سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم، برای آنست که از نیروی افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام، همیشه و هر لحظه به خاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام .
اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم که مردمان بر روی زمین استوار، بیش از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا بفریبد. آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهی کرد. آن روز تو بندباز ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند. دل به زر و زیور نبند زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه این الماس برای همه می درخشد. اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است، این را می دانم . به روی صحنه، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. برهنگی بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی. نترس این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند. با من و با اندیشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید بااین همه پیش ازآنکه اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خودم بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه، امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه من براستی می خواستم بگویم دریافته باشی که چارلی دیگر پیر شده است.
ژرالدین دیریا زود باید به جای آن جامه های نمایش، روزی هم جامه عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی چهره خود را در آینه نگاه کن، آنجا مرا نیز خواهی دید خون من در رگهای توست.
امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم انسان باشم تو نیز تلاش کن.
ژرالدين دخترم، انسان باش و پاکدل و یکدل، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است...
نامه چارلی چاپلین به دخترش، به سه زبان ترکی استانبولی و آلمانی و انگلیسی ترجمه شده و چند دهه است که دست به دست میچرخد. آن را نوار کردند، در مراسم مختلف دکلمه اش کردند، در راديو و تلويزيون صد بار آن را خواندند، جلوي دانشگاه آن را فروختند، حتي مرحوم مطهري در مقدمه کتابش «حقوق زن در اسلام» از آن استفاده کرد. در مراسم رسمي و نيمه رسمي بارها و بارها از پشت ميکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن، به لبخند غمناک چاپلين انديشيدند که جهاني از معنا را در خود نهفته داشت.
اما واقعیت اینست که چارلی چاپلین هرگز نامه ای با این مضمون برای دخترش ننوشته و این نامه محصول ذهن خلاق روزنامه نگار قدیمی و کهنه کار، فرج اله صبا است که در مجله روشنفکر، سال ها در عرصه مطبوعات فعاليت داشته و امروز ديگر از پيشکسوتان اين عرصه به شمار مي رود. فرج اله صبا، آنچنان اين نامه را صميمي و واقعي نوشته شده است که حتي يک لحظه هم به فکر کسي نمی رسد که ممکن است این نامه را چارلی چاپلین ننوشته باشد.
ماجرا از این قرار است که آقای فرج اله صبا در مجله روشنفکر تصميم می گیرد به تقليد از فرنگي ها، ستوني راه بيندازد که در آن نوشته هاي فانتزي به چاپ برسد. اين شد که در ستوني هر هفته نامه هايي فانتزي به چاپ مي رسيد. آن بالا هم سرکليشه «فانتزي» تکليف همه چيز را روشن مي کرد. بعد از گذشت يکسال، چون مطالب ستون تکراري شده بود تصمیم بر این شد که مطالب جدیدتری نوشته شود. آقای صبا که توي اتاق سردبيري، حيران و معطل مانده بود که چه بنويسد، ناگهان چشمش می افتد به عکس چارلي چاپلين و دخترش و همان جا نامه اي از قول چاپلين به دخترش می نویسد ولی هنگام صفحه بندی، کلمه فانتزي از بالاي ستون جا می افتد و...