سخنان حسین پناهی سری هفتم
کودکی ها
به خانه می رفت با کيف و با کلاهی که بر هوا بود
چيزی دزديدی؟ مادرش پرسيد
دعوا کردی باز؟ پدرش گفت
و برادرش کيفش را زير و رو می کرد
به دنبال آن چيز که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خنديده بود
اولين و آخرين
خورشيد جاودانه می درخشد در مدار خويش
مانيم که يا جای پای خود می نهيم و غروب می کنيم هر پسين
اين روشنای خاطر آشوب در افق های تاريک دوردست
نگاه ساده فريب کيست که همراه با زمين
مرا به طلوعی دوباره می کشاند
ای راز،ای رمز، ای همه روزهای عمر مرا اولين و آخرين
خاکستر
به من بگوييد
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه خورشيدی را تصوير می کنيد
که ترسيمش سراسر خاك را خاکسترنمی کند
پروانه ها
حق با تو بود می بايست می خوابيدم
اما چيزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس های سياه و روز پريشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آيد
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قايقی مرا می برد
انگار روی شيب برف ها با اسکی می روم
و مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت
می شنوی؟ انگار صدای شيون می ايد
گوش کن
می دانم که هيچ کس نمی تواند عشق را بنويسد
اما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعريف کنم
گوش کن
يکی بود يکی نبود
زنی بود که به جای آبياری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته های نيشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شيون در اوج است
می شنوی
برای بيان عشق
به نظر شما
کدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاريخ می سوزد
برای نسل ببرهايش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نيلی می شود چيزهای ديگير نوشت
حق با تو بود
می بايست می خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
می دانی ؟
از افسانه های قديم چيزهايی در ذهنم سايه وار در گذر است
کودک ، خرگوش ، پروانه
کاج ها در بکراند
نيمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستانی
از ذهن پک کرده است
خاطره شعرهايی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهايی را که هرگز نخوانده بودی
ککل
با تو ، بی تو
همسفر سايه خويشم و به سوی بی سوی تو می آيم
معلومی چون ريگ ، مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پيراهن دخترم را به گلهای ياد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از ياد برده ام
ای همه من
ککل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترين ها ، مرا به سردترين ها برسان
بيکرانه
در انتهای هر سفر ، در ايينه
دار و ندار خويش را مرور می کنم
اين خاک تيره ، اين زمین
پاپوش پای خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيکرانه کران
به جز زمين و آسمان
چيزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
نديده ای مرا ؟
نگاره ها