ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

سفیر عشق برای همسرم 40

سفیر عشق برای همسرم 40

سفیر عشق برای همسرم 40، دل نوشته ای زیبا، پندآموز، عاشقانه و سرشار از حکمت، فلسفه و قدردانی نادر ابراهیمی برای همسرش برگرفته از کتاب  چهل نامه کوتاه به همسرم، را تقدیم میکنم به همه زوجهای جوان، تا بخوانند و بدانند قدر و ارزش عشقشان را، تا دوست بدارند و ایثار کنند و ببخشند وجودشان را در راه دوست داشتن، و ببینند که چه آسان میتوانند باهم بودن را، باهم زیستن را، و باهم رفتن را، عاشقانه تجربه کنند و یقین کنند که زندگی است و تنها دوست داشتن. 

سفیر عشق 40

 

بانوي من

يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست، يك روز عاقبت

نه با سفري يك روزه، نه با سفري بلند، بل با آخرين سفر

يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست

نه با كلامي كم توشه از مهرباني

نه با سخني توبيخ كننده

بل با آخرين كلام

يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست

 

تو بايد بداني عزيز من

بايد بداني كه دير يا زود  اما ديگر نه چندان دير، قلبت را خواهم شكست و كاري جز اين هم نمي توان كرد. اما اينك عليرغم اين شكستن محتوم قريب الوقوع  كه مي دانم همچون درهم شكستن چلچراغي بسيار ظريف و عظيم فرو ريخته از سقفي بسيار رفيع خواهد بود، آنچه از تو مي خواهم  و بسياري از ياران از يارانشان خواسته اند اين است كه بر مرده ام دل نسوزاني، اشك بر گورم نريزي و خود را يكسره به اندوهي گران و ويرانگر وانسپاري. اين است تمام آنچه كه آمرانه، همسرانه و ملتمسانه از تو مي خواهم تو كه در سفري چنين پر مخاطره خالق جميع خاطره هايم بوده اي.

مي داني كه من و تو همانقدر كه با اين خواهش بزرگ آشنا هستيم پاسخ هايي را كه به اين خواسته داده مي شود را نيز مي شناسيم و من عليرغم منطقي بودن همه پاسخ ها و عليرغم جميع مشاهدات و تجربه ها بر سر اين خواسته همچنان پاي مي فشارم و مي خواهم به من اطمينان بدهي كه در يك لحظه عظيم و باز نيامدني، فراسوي همه منطق هاي مستعمل قرار خواهي گرفت  با تجربه اي نو و تابع پرشور. چيزي خواهي شد كه حتي مي تواند قوي ترين منطق ها را به آساني خرد كند و درهم بكوبد.

 

عزيزمن

بگذار آسوده خاطر و بي دغدغه بميرم. بگذار تجسمي از آن روز داشته باشم كه دلم را به تابستان بياورد. بگذار شادمانه بميرم. و شادمانه مردن ممكن نيست مگر آنكه يقين بدانم تو مي داني كه براين مرده حتي قطره اي نبايد گريست. در يادداشت هايي كه برايت گذاشته ام و مي تواني آنها را چيزي همچون يك وصيت نامه  بازيگوشانه تلقي كني به كرات گفته ام كه از نظر شخصي و فردي هر روز كه بروم بي آرزو رفته ام چرا كه سالهاست به همه آرزوهاي شخصي و فردي ام دست يافته ام. مطلقا بي توقع ام، ابدا تشنه نيستم و چشم هايم به دنبال هيچ چيز نيست اما از نظر سياسي، اجتماعي و ملي طبيعي است كه در آرزوي ژرف روزگار بسيار بهتري براي ملتم و ملت هاي سراسر جهان باشم و اين نيز آرزو يا آرماني نيست كه در جايي به انتها برسد. يك ملت هميشه مي تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد اما براي فرد خوشبختي حد و حسابي دارد. بديهي است كه دليل مساله اين است كه انسان در تفردش در واحد محدود و كوچكي از زمان زيست مي كند و آرزوهاي فردي اش در محدوده همين زمان شكل مي گيرد حال آنكه ملتها در بي نهايت زمان جاري هستند و جهان نوشونده هر دم مي تواند خالق آرزوها و آرمان هاي نو باشد.

 

محبوب من

چگونه از تو بخواهم كه برايم گريه نكني؟ چگونه از تو بخواهم؟ مي دانم كه به هر حال يك روز قلبت را خواهم شكست  يك روز به هر حال. اما چگونه به تو بگويم كه به حال بسياري از ظاهرا زندگان مي تواني زار زار گريه كني اما نه به حال مرده اي چون من، به حال ماندگان نه به حال رفته اي چون من.

مگر انسان از يك مهماني دو روزه چه مي خواهد؟

مگر انسان از يك بهار، يك تابستان، يك پاييز و يك زمستان چيز بيشتری از چهار فصل دلنشين، پر خاطره و خوش خاطره آرزو دارد؟

مگر انسان از قدم زدني كوتاه در زير آسماني ارديبهشتي چه انتظاري دارد؟

 

بانوي بالا منزلت من

در اين دادگاه به صراحت گواهي بده تا مطمئن شوم كه مي داني گرسنه از سر اين سفره برنخاسته ام و آرزو بر دل بار نبسته ام. 

مگر من سرزميني را که عاشقش بودم وجب به وجب نگشتم و با مردمي كه ديوانه وش دوستشان مي داشتم ساعت ها به گپ زدن ننشستم؟

مگر در اين روستا از رودخانه ماهي نگرفتم و زير سايه يك درخت پير ننشستم و از قمقمه ام آب خنك ننوشيدم؟

مگر بر فراز بلند ترين قله هاي ميهنم با تني كوفته از خستگي و دلي سرشار از نشاط نايستادم، نخنديدم و فرياد شادي برنكشيدم؟

مگر روزهاي پياپي در كلبه هاي كويري، گيوه از پاي در نياوردم و بر سفره سرشار از سخاوت كويريان ننشستم؟

مگر شب هاي بسيار تا سحر كنار درياي مازندران زير سيلاب خوش صداي باران زانوانم را بغل نكردم و به حباب هاي فسفري نگاه نكردم و لبريز از حسي غريب نگشتم؟

مگر هرگاه كه مي خواستم تن به درياي شمال بسپردم ، ساعت ها در آن غوطه نخوردم؟

مگر بر آبهاي سنگين و رنگارنگ درياچه  اروميه قايق نراندم و در جزاير متروكش به دنبال صيد تصويري جانوران در يك قدمي لمشگاه آنها در گوشه اي خف نكردم؟

مگر جنگل هاي شمال را روزها و روزها با كوله باري سبك نپيمودم و به صداي جادويي جنگل هاي سرزمينم گوش نسپردم؟

مگر سراسر خطه شمال را پاي پياده نگشتم و با آوازهاي دوردست گيلكي روح را تغذيه نكردم؟

مگر در سنگرهاي خوبترين فرزندان وطنم چاي نخوردم و عظمت بي كرانه ارواح عطر آگين آن دلاوران را احساس نكردم؟

مگر گل هاي وحشي ايران را به تصوير نكشيدم و از صدها پروانه عكس نگرفتم؟

مگر به دنبال بهترين زاويه براي ضبط تصويري از يك امامزاده  پرت افتاده نگشتم؟

مگر در پناه تو ساليان سال، قلم در خون ايمان خويش فرو نبردم و هزاران برگ كاغذ را آنگونه كه خود مي خواستم و باور داشتم سياه نكردم؟

من در اين پنجاه سال به همت تو بيش از هزار سال زندگي كرده ام. 

آيا باز هم حق است كه كسي بر مرده ام بگريد؟

تو به خصوص، تو كه اين همه امكانات را به من بخشيدي ، حق است كه با ياد من اشك به چشمان خويش بياوري؟

انصاف بايد داشت ، من به مراتب بيش از شايستگي ام شيره زندگي را مكيده ام و اينك هرچه فكر مي كنم مي بينم كه جز شادي و آسودگي خاطرت چيزي نمانده است كه بخواهم و اين نامه صرفا به همين دليل نوشته شده است.

بگذار يك لحظه پيرانه سخن بگويم که بچه هايمان خيلي خوب هستند به خصوص كه در حد ممكن آزادانه رشد كرده اند و درست. من هرگز آرزويي جز اين نداشته ام كه آنها با هنر آشنا باشند يعني با عصاره اندوه و عصاره  شادي. غم با چگالي بسيار بالا، شادي با غلظتي غريب، هنر همين است، موسيقي، نقاشي، ادبيات و بچه هاي ما در سايه تو با همه اين ها آنقدر كه بايد آشنا شده اند.

كسي كه سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس كند، فروغ را بستايد و هر شعر خوب را آيه اي زميني بپندارد، چنين كسي به درستي زندگي خواهد كرد.

كسي كه به كيارستمي شگفت زده نگاه كند، به زرين كلك با نهايت احترام، به صادقي با محبت و آثار مخملباف را دوست داشته باشد چنين كسي به درستي زندگي خواهد كرد.

كسي كه در برابر باخ، بتهون و موتزارت فروتنانه سكوت اختيار كند. به تار جليل شهناز، عود نريمان، آواز شجريان و ترانه «اندك اندك» شهرام ناظري عاشقانه گوش بسپارد چنين كسي به درستي زندگي خواهد كرد. 

كسي كه مولوي را قدري بشناسد، حافظ را قدري بخواند، خيام را گهگاه زير لب زمزمه كند و تك بيت هاي ناب صائب را دوست بدارد چنين كسي به درستي زندگي خواهد كرد.

كسي كه زيبايي نستعليق و شكسته، اندوه مناجات سحري در ماه رمضان، عظمت خوف انگيز كاشيكارهاي اصفهان و اوج زيبايي طبيعت را در رودبارك احساس كرده باشد چنين كسي به درستي زندگي خواهد كرد.

شايد سخت، شايد دردمندانه و شايد در فشار اما بدون شك به درستي زندگي خواهد كرد

 

عزيز من

مي بيني از بابت بچه ها هم تقربيا هيچ نگراني و روياي خاص ندارم. رايكا اين گل كوچك حتي اگر يتيم بشود يتيم خوبي خواهد شد. پس باز مي گرديم به تنها خواهش، آن خواهش بزرگ که با جهان شادمانه وداع مي كنم، با من عزادارانه وداع مكن وهرگز نيم نگاهي هم به جانب آنها كه بر مزار من زار مي زنند و شيون مي كنند نينداز.

 

آنها مرا نمي شناسند و هرگز نمي شناخته اند

در حقيقت جز تو هيچكس مرا چنان كه بايد نشناخته و نخواهد شناخت

سراپا عيب بودنم را

كم و كوچك بودنم را

همچون شبنمي از خوبي بر بوته بزرگ گزنه بودنم را

انصاف بايد داشت عزيز من انصاف بايد داشت

در زمانه ما و در شرايط ما از اين بهتر زيستن براي كسي چون من ممكن نبوده است

 

براي آنكه هميشه بر سر انديشه اي پاي مي فشرد. البته در طول عمر دردهايي هست و غم هایي و اشك هايي و بيكار ماندن هايي و زخم خوردن هايي و گريه هايي از اعماق و نگو كه چگونه مي توانم اينگونه زيستن را خوب و شايد خوبترين نوع زيستن بنامم.

تو خوب مي داني که سنگين ترين دردها چون صافي زمان بگذرند به چيزي توصيف ناپذير اما مطبوع تبديل مي شوند و جملگي تلخي ها به چيزي كه طعمي بسيار خاص اما به هر حال شيرين دارند. بسيار خوب همه اينها را گفتم بانوي بالا منزلت من، فقط به خاطر آنكه از رفتنم متاسف نباشي.

گمان نبري كه چيزي را فراموش كرده ام با خودم ببرم و حسرتي به دلم مانده است و خواسته اي داشته ام كه برآورده نشد. نه  به خدا ، آنقدر آسوده خاطرم كه باور نمي كني و راضي و سبك بار و بيخيال. قسم مي خورم به هر آنچه مقدس است نزد من و نزد من و تو، به خاك وطن قسم ، آيا كافي است؟  كه اگر فرصتي باشد در آستانه آخرين سفر چنان خواهم خنديد كه پژواك آن شيشه هاي بسيار ضخيم و تيره  دلمردگي و نا اميدي را يكباره فرو بريزد. اي كاش به آنجا رسيده باشم كه رهگذران بر سنگ گورم شاخه گلي بگذارند و از كنارم همچنان كه زیر لب به شادي آواز مي خوانند بگذرند و اين آرزويي شخصي نيست که اين «اي كاش» را براي همه مسافران اين سفر محتوم مي خواهم.

 

بانوي من

به آغاز سخن باز مي گردم که يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست، يك روز عاقبت. با آخرين كلام، با آخرين سفر. اما آمرانه و ملتمسانه از تو مي خواهم كه در آن روز همه آنچه را كه در اين عريضه به حضورت معروض داشته ام به خاطربياوري  كلمه به كلمه، جمله به جمله و نه به ظاهر بلکه در باطن نيز بر افسردگي خويش صادقانه غلبه كني. به ياد داشته باش كه از تو بغض كردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گريستن و در جمع لبخند زدن نمي خواهم. اين سفر را باور داشتن و براي راهي شاد و راضي اين سفر، دستي شادمانه تكان دادن مي خواهم.

بگو آيا اين درست است كه ما به خاطر كسي شيون كنيم، بر سر بكوبيم، جامه عزا بپوشيم، ماتم بگيريم و به ختم بنشينيم كه از ما جز خنده بر رفته خويش را توقع نداشته است؟ اينك احساس و اقرار مي كنم كه آرزويي مانده است،  آرزويي بر آورده نشده و آن اين است كه تو را از پي مرگم اشك ريزان و نالان و فرياد زنان و نفرين كنان نبينم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، ياران و هم انديشانم را.