سفیر عشق برای همسرم 32
سفیر عشق برای همسرم 32، دل نوشته ای زیبا، پندآموز، عاشقانه و سرشار از حکمت، فلسفه و قدردانی نادر ابراهیمی برای همسرش برگرفته از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم، را تقدیم میکنم به همه زوجهای جوان، تا بخوانند و بدانند قدر و ارزش عشقشان را، تا دوست بدارند و ایثار کنند و ببخشند وجودشان را در راه دوست داشتن، و ببینند که چه آسان میتوانند باهم بودن را، باهم زیستن را، و باهم رفتن را، عاشقانه تجربه کنند و یقین کنند که زندگی است و تنها دوست داشتن.
بانوي من
واقعه ديروز بر خلاف پيش بيني هردومان ابدا مرا دلگير نكرد. به يادم هست آن روز را كه ديدم سكه هايت را مي فروشي تا چرخ هاي زندگي را باز هم تا سر چهارراه بعدي بچرخاني. آن روز گفتم،باشد در اين نيز عيبي نيست. سكه فروختن خيلي خوبتر از باور فروختن است چرا كه سكه را باز به هر قيمت مي توان خريد يا از آن چشم پوشيد اما بي اعتقاد،انسان،انسان نيست و اعتقاد فروخته شده اگر رايگان هم به سوي ما بازگردد،تردامن و آلوده باز خواهد گشت اما از اين گذشته خواهشي از تو دارم كه فراسوي بحث اشياء و اعتقادات است و آن اين است كه هرگز تحت هيچ شرايطي،اين تصور را به ذهنت دعوت نكني كه روزي آن دستبند طلا كه خاطره بيست سال زندگي مشترك ما را با خود دارد به بازار ببري كه سخت افسرده و دلمرده خواهم شد.
ديروز كه ديدم صداي دلنشين صاحبخانه كه مهرمندانه تهديدمان مي كرد تا آن حد بر اعصاب تو تاثير گذاشت و آنگونه بر افروخته و دگرگونت كرد، دانستم كه بد نيست خيلي زود لزوم اين مساله را احساس كنيم كه خاطره هايمان را از درون كوچكترين ذره هاي طلا بيرون بكشيم و در تجرد و طهارت كامل از تك تك آنها نگهداري كنيم.
زنان با گوهر، رابطه اي تاريخي دارند. من اين رابطه را باور دارم و ابدا مخالف اين نيستم كه تو زينت افزارهاي كوچك اصل داشته باشي اما اينكه خاطرات مشتركمان را به اين زينت افزارها متصل كنيم امريست ديگر كه ديگر هيچگونه اعتقادي به آن ندارم.
طلا، خاطرات شيرين زندگي مشترك را رنگ ميكند وهمچون شيء بدلي به ما تحويل ميدهد
محبت را در گلدان طلاي جواهر نشان كاشتن و اميد رويش داشتن اشتباهي است
كه به آساني جبران پذير نيست
اگر آن خاطرات عزيز مشترك را از طلا جدا كنيم
عيار خاطره صد خواهد شد، عيار طلا صفر
نه عزيز من نه،واقعه فروش آن دستبند، ديروز عصر، بعد از شنيدن صداي گرم و دلنشين صاحبخانه ابدا مرا دلگير نكرد. شايد اين آخرين باري باشد كه به آن دستبند تو مي انديشم و شايد بتوانيم از فروش دستبند طلاي تو نيز خاطره اي بسازيم و بارها و بارها از ته قلب به آن بخنديم. اگر عشق و خاطرات عاشقانه ما كه تنها مايملك شخصي ماست به يك النگوي طلا آويخته باشد، مطمئن باش كه آن عشق و خاطرات را چندان اعتباري نيست.
«گالان اوجاي يموتي» هنوز يادت هست؟ او روزي به «بويان ميش» گفت، من آن النگوي طلا را كه براي سولماز خريده بودي دور انداختم چرا كه سنگين بود و به دست همسرم افتادگي مي آموخت. من باز هم يك روز سر كار خواهم رفت. قطع بدان و يكروز بر خلاف «گالان» براي تو النگويي بسيار سنگين خواهم خريد تا براي يك لحظه هم كه شده به دست هاي تو افتادگي بياموزد. به يك بار تجربه مي ارزد،از اين گذشته، تو باز هم مي تواني آن النگوي سنگين را براي صاحبخانه بعدي در گوشه اي پنهان كني. فكر مي كنم به قدر شش ماه كرايه خانه بيارزد و چيزي هم براي لباس هاي زمستاني بچه ها باقي بماند. فكرش را بكن،دستكش كرك گرم براي برف بازي و كلي پول كه صاحبخانه هرگز نخواهد دانست كه با آن چه مي تواند بكند حتي بعد از مرگ.