ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

راز عمر طولانی

 راز عمر طولانی

راز عمر طولانی

 

گشت غمناك دل و جان عقاب

ديد كش دور به انجام رسيد

بايد از هستی دل بر گيرد

خواست تا چاره ی ناچار كند

صبحگاهی ز پی چاره ی كار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت

وان شبان، بيم زده، دل نگران

كبك، در دامن خاری آويخت

آهو استاد و نگه كرد و رمید

ليك صياد سر ديگر داشت

چاره ی مرگ، نه كاريست حقير

صيد هر روزه به چنگ آمد زود

آشيان داشت بر آن دامن دشت

سنگ ها از كف طفلان خورده

سال ها زيسته افزون ز شمار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب

گفت كه ای ديده ز ما بس بيداد

مشكلی دارم اگر بگشايی

گفت ما بنده ی در گاه توييم

بنده آماده بود، فرمان چيست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد كنم

اين همه گفت ولی با دل خويش

كاين ستمكار قوی پنجه، كنون

ليك ناگه چو غضبناك شود

دوستی را چو نباشد بنياد

در دل خويش چو اين رای گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب

راست است اين كه مرا تيز پر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

گر چه از عمر، دل سيری نيست

من و اين شه پر و اين شوكت و جاه

تو بدين قامت و بال ناساز

پدرم نيز به تو دست نيافت

ليك هنگام دم باز پسين

از سر حسرت با من فرمود

عمر من نيز به يغما رفته است

چيست سرمايه ی اين عمر دراز ؟

زاغ گفت ار تو در اين تدبيری

عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست

ز آسمان هيچ نياييد فرود

پدر من كه پس از سيصد و اند

بارها گفت كه برچرخ اثير

بادها كز زبر خاك وزند

هر چه از خاك، شوی بالاتر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك

ما از آن، سال بسی يافته ايم

زاغ را ميل كند دل به نشيب

ديگر اين خاصيت مردار است

گند و مردار بهين درمان ست

خيز و زين بيش، ره چرخ مپوی

ناودان ، جايگهی سخت نكوست

من كه صد نكته ی نيكو دانم

خانه، اندر پس باغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

آن چه زان زاغ چنين داد سراغ

بوي بد، رفته از آن تا ره دور

نفرتش گشته بلای دل و جان

آن دو همراه رسيدند از راه

گفت خواني كه چنين الوان ست

می كنم شكر كه درويش نيم

گفت و بشنود و بخورد از آن گند

عمر در اوج فلك برده به سر

ابر را ديده به زير پر خويش

بارها آمده شادان ز سفر

سينه ي كبك و تذرو و تيهو

اينك افتاده بر اين لاشه و گند

بوی گندش دل و جان تافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش

یادش آمد كه بر آن اوج سپهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست

دیده بگشود به هر سو نگریست 

آن چه بود از همه سو خواری بود

بال بر هم زد و بر جست زجا

سال ها باش و بدین عیش بناز

من نیم در خور این مهمانی

گر در اوج فلكم باید مرد

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود

 

چو ازو دور شد ايام شباب

آفتابش به لب بام رسيد

ره سوی كشور ديگر گيرد

دارويی جويد و در كار كند

گشت بر باد سبك سير سوار

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

شد پی بره ی نوزاد دوان

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

دشت را خط غباری بكشيد

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

زنده را دل نشود از جان سیر

مگر آن روز كه صياد نبود

زاغكی زشت و بد اندام و پلشت

جان ز صد گونه بلا در برده

شكم آكنده ز گند و مردار

ز آسمان سوی زمين شد به شتاب

با تو امروز مرا كار افتاد

بكنم آن چه تو مي فرمايی

تا كه هستيم هوا خواه توييم

جان به راه تو سپارم،جان چيست؟

ننگم آيد كه ز جان ياد كنم

گفت و گويی دگر آورد به پيش

از نياز است چنين زار و زبون

زو حساب من و جان پاك شود

حزم را بايد از دست نداد

پر زد و دور ترك جای گزيد

كه مرا عمر، حبابی است بر آب

ليك پرواز زمان تيز تر است

به شتاب ايام از من بگذشت

مرگ می آيد و تدبيری نيست

عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

به چه فن يافته ای عمر دراز ؟

تا به منزلگه جاويد شتافت

چون تو بر شاخ شدی جايگزين

كاين همان زاغ پليد است كه بود

يك گل از صد گل تو نشكفته است

رازي اين جاست، تو بگشا اين راز

عهد كن تا سخنم بپذيری

دگري را چه گنه ،كاين ز شماست

آخر از اين همه پرواز چه سود ؟

كان اندرز بد و دانش و پند

بادها راست فراوان تاثير

تن و جان را نرسانند گزند

باد را بيش گزندست و ضرر

آيت مرگ بود، پيك هلاك

كز بلندی، رخ برتافته ايم

عمر بسيارش ار گشته نصيب

عمر مردار خوران بسيار است

چاره ی رنج تو زان آسان ست

طعمه ی خويش بر افلاك مجوی

به از آن كنج حياط و لب جوست

راه هر برزن و هر كو دانم

واندر آن گوشه سراغی دارم

خوردني های فراوانی هست

گندزاری بود اندر پس باغ

معدن پشه، مقام زنبور

سوزش و كوری دو ديده از آن

زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه

لايق محضر اين مهمان ست

خجل از ما حضر خويش نيم

تا بياموزد از او مهمان پند

دم زده در نفس باد سحر

حيوان را همه فرمانبر خويش

به رهش بسته فلك طاق ظفر

تازه و گرم شده طعمه ي او

بايد از زاغ بياموزد پند

حال بيماری دق يافته بود

گیج شد ، بست دمی دیده خویش

هست پیروزی و زیبایی و مهر

نفس خرم باد سحرست 

دید گردش اثری زین ها نیست

وحشت و نفرت و بیزاری بود

گفت : كه ای یار ببخشای مرا

تو و مردار تو و عمر دراز

گند و مردار تو را ارزانی

عمر در گند به سر نتوان برد

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

راست با مهر فلك ، همسر شد

نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

نگاره ها