11/14 1391
نمیدانم چه می خواهم خدایا
نمی دانم چه می خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود می دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل ديوانه من
كه می سوزی از اين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگی ها
فروغ فرخ زاد
نگاره ها