ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

دیدار خداوند

دیدار خداوند

شعر دیدار خداوند

تو آیا دیده ای 

وقتی شبی تاریک

میان بودن و نابودن امید فردائی

هراسی می رباید خواب از چشمت

کسی ، خورشید و صبح و نور را

در باور روح تو ، می خواند

و هنگامی که ترسی گنگ می گوید رها گردیده تنهائی

و شب تاریکی اش را بر نگاه خسته می مالد

طلوع روشن نوری به پلکت،آیه های صبح می خواند

کلام گرم محبوبی

کمی نزدیک تر از یک رگ گردن 

به گوش ات با نوای عشق می گوید

غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی

 

تو آیا دیده ای

وقتی خطائی می کنی اما ته قلبت پشیمانی

و می خواهی از آن راهی که رفتی،باز برگردی

نمی دانی که در را بسته او یا نه 

یکی با اولین کوبه به در ، آهسته می گوید

بیا  ای رفته  صد بار آمده ، باز آ

که من در را نبستم ، منتظر بودم که برگردی

و هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهائی

رفیقی ، همدمی ، یاری کنارت نیست

و می ترسی که راز بی کسی را با کسی گوئی

یکی بی آنکه حتی لب تو بگشائی

به آغوشی تو را گرم محبت می کند با عشق

به هنگامی که دلبر های دنیائی

دلت را برده اما باز پس دادند

دل بشکسته ات را ، مهربانی می خرد با مهر

درون غار تنهائی به لب غوغا ، ولی راز سخن با او نمی دانی

کسی چون نور می گوید ، بخوان

و تو آهسته می گوئی که من خواندن نمی دانم

و او با مهر می گوید

بخوان ، آری بنام خالق انسان ، بخوان ما را

و تو با گریه های شوق می خوانی

 

تو آیا دیده ای

وقتی که بعد از قهر و بد عهدی

به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی

به یک قد قامت زیبا ، تو می آیی

به تکبیری تو را همچون عزیز بی گناهی،راه خواهد داد

و می پوشاند او ، اسرار عیبت را

و از یاد تو هم بد عهدی ات را پاک خواهد کرد

جواب آن سلام آخرت را بر تو خواهد داد

و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم در اول خطی

 

تو آیا دیده ای

وقتی که چیزی آرزویت بوده ، آنرا جسته ای

آنگاه می بینی بجز یک سایه،چیزی در درون دست هایت نیست

کسی آهسته می گوید

نگاهم کن ، حقیقت را رها کرده ، مجازی را تو میجوئی 

تو سیمرغی درون آسمان گم کرده 

اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی 

اگر یابی،بجز یک سایه ، چیز دیگری داری 

پس آنگه یک شعاع نور ، چشمان تو را از خاک تا افلاک خواهد برد

 

تو آیا دیده ای

وقتی هوای سیــنه ات ابر است و باریدن نمی داند

و دشت سیــنه ات می سوزد از بی آبی خوبی

تمام غنچه های مهر ، در جان تو خشکیده ست

به یادش ، قلب تو ، آرام می گیرد

و چشمان امیدت، گونه های چشم در راه تو را 

با بارشی ، سیراب خواهد کرد

و گل های محبت در تمام پهنه جان تو می روید

 

تو آیا دیده ای

وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی

که شب هنگام ، سر به زیر افکنده

شرم خالی دستان خود را در کویر مهربانی ، چاره می جویند

کسی آهسته می گوید

سرای عشق را ، یک بار دیگر آب و جارو کن

سوار صبح در راه است

 

تو آیا دیده ای

وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها

بساط زورق اندیشه را در صد خروش موج می پیچد

کسی سکان این زورق ، به ساحل می برد با مهر

و میداند که تو بی آنکه در ساحل به شکری،قدر این خوبی به جای آری

بدون گفتن یک ، یا خدا

این نا خدا ، از یاد خواهی برد

 

خدا را دیده ای آیا 

به هنگامی که در این بیکران ، این پهنه هستی

به ترسی از رها بودن ، تو می پرسی

کسی می بیندم آیا 

کسی خواهد شنید این بنده تنها 

جوابت را ، نه از آنکس که پرسیدی

جوابت را ، خودش با تو و با لحن و کلام مهر می گوید

که من نزدیک تو هستم به هنگامی که می خوانی مرا

آری ، تو دعوت کن مرا با عشق

اجابت می کنم با مهر

هدایت می شوی بر نور

 

خدا را دیده ای آیا 

گمانم دیده ای او را

که من هم آرزو دارم ببینم باز هم او را

به چشم سر ، که نه

او خود گشاید دیده های روشن دل را

لطیف و خلق آگاه است

چه زیبا می شود ،چشمی که می بیند ترا

چشم دلی از جنس نور و عشق و آگاهی

کیوان شاهبداغی

 

نگاره ها