تجربه پدربزرگ
یک روز یک مرد که شغلش کلاه فروشی بود از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر یک درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را که نگاه کرد تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه میتواند کلاه ها را پس بگیرد و در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد و میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد و میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت و میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد
کلاه را از روی زمین برداشت و سیلی محکمی به او زد و گفت
فکرکردی خیلی زرنگی
یا فکر کردی فقط خودت پدربزرگ داری
نگاره ها