انگشت اتهام
توی یک محله دو برادر زندگی میکردند که به شرارت مشهور بوده و خلاصه پدر محل رو درآورده بودند بطوریکه هروقت و هرکجا که یک خراب کاری واقع میشده، مردم شک نداشتن که پای این دو برادر گیره. خلاصه بعد از مدتی طاقت پدر و مادرشون طاق میشه و شکایت اونا رو پیش کشیشِ محل میبرن و به کشیش میگن تورو خدا یکم این بچههای مارو نصیحت کنید، اینا پدر مارو درآوردن. کشیشه میگه باشه اما من حریف دوتاشون نیستم لطفا یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن و کشیشه ازش میپرسه:
پسرم، میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوارو نگاه میکنه
باز کشیش میپرسه پسرجان، میدونی خدا کجاست؟
دوباره پسره خودشو میزنه به سیم. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم به روی خودش نمیاره و بالاخره کشیش شاکی میشه و داد میزنه که بهت گفتم میدونی خدا کجاست؟
پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش و در رو هم پشت سرش میبنده. داداش بزرگه ازش میپرسه مگه چی شده؟
پسره میگه، بدبخت شدیم. گویا خدا گم شده و انگشت اتهام هم به سمت ماست چون همه فکر میکنن ما برش داشتیم
نگاره ها