ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

فرزندان من

 فرزندان من

بچه های من

با زیرشلواری مامان دوزم جلوی تلوزیون لم داده بودم که وزیر جنگ دستور خرید چند قلم جنس از بقالی سر کوچه را صادر کردند و من هم با اکراه و با زیرشلواری ازخونه زدم بیرون و چون هوا سرد بود واسه اینکه سرما کمتر بهم نمود کنه دستامو جمع کردم رو سینه و بدو بدو رفتم سمت بقالی محله که سر خیابون بود اما وقتی رسیدم دیدم بقالی بسته بود. تو راه برگشتن به خونه بارون گرفت اونم باچه شدتی. یه نگاه به آسمون کردم که انگار فهمیده بود من با لباس گرم بیرون نیومدم. وقتی رسیدم خونه سریع کلید ماشین را برداشتم تابرم از یه جای دیگه خرید کنم باز با زیرشلواری نشستم تو ماشین و راه افتادم.  توی راه همینطور که داشتم میرفتم یه مرتبه دختری که حاشیه خیابون داشت راه میرفت تلو تلو کنان  خورد زمین و منم که نسبت به خانم هایی که تو خیابون دچار مشکل میشند همیشه حساس بودم،سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سراغش. هر چقدرصداش زدم جوابی نداد انگار بیهوش شده بود اما خوب که نگاهش کردم دیدم خیلی چهره اش جذابه و یه ندایی از درون به من میگفت اگه کمکش نکنی خیلی خری. من که الان درگیر عواطف انسان دوستانه شده بودم  از رو زمین بلندش کردم و با زحمت گذاشتمش روصندلی عقب ماشین و به هر زحمتی بود سریع رسوندمش به بیمارستان. وقتی تو راهروی بیمارستان همراه برانکاردش داشتم راه میرفتم دیدم همه چپ چپ نگاهم میکنند یه نگاه به خودم کردم دیدم با زیرشلواریم و از همه بدتر زیر شلواریم خیسه و چسبیده به تنم و منظره بدی رو به نمایش گذاشته. خلاصه سرگرم جواب دادن به سوالات دکتر و پرستارها بودم که سرو کله  نیرو انتظامی بیمارستان پیدا شد و از من خواستند که تو دفترشون تو بیمارستان بشینم و تکون نخورم.  وقتی دیدم تو هچل افتادم شروع کردم به توضیح دادن واسه مامور نیرو انتظامی که بابا به پیر به پیغمبر تصادفی در کار نبوده و اونا هم گوششون بدهکار نبود. همینطور که منتظر تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم دکتر بخش اومد داخل دفتر و به من گفت شما چه نسبتی با این خانم دارید؟ منهم گفتم هیچ نسبتی.

دکتر گفت مریض شما دختر مجردیه که حامله هم هست و الانم به هوش اومده. منو واسه شناسایی بردند بالای سر اون خانم و مامور ازش پرسید شما تصادف کردید؟ اونم با خیلی بی رمقی گفت نه (خیلی خوشحال شدم) بعد مامور ازش پرسید این آقا رو میشناسید و اونم بی رمق گفت آره و منم محکم زدم رو پیشونیم.

الان دیگه از اتهام تصادف مبرا شده بودم اما واسه اینکه تکلیف بابای مجهول الهویه بچه مشخص بشه از من آزمایش گرفتند تا ببینند مشخصات من با مشخصات بچه جور در میاد یا نمیاد.

بعد از گذشت یه مدتی که تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم و داشتم سین جین میشدم دکتر درو باز کرد و اومد تو و گفت آقا شما بیگناهید چون نتایج آزمایشات نشون میده نه تنها بچه از شما نیست که شما کلاً عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید و شروع کرد به توضیح دادن که مشکل دقیقاً از کجامه و …

بعد از چند لحظه دیگه هیچ چیز نمیشنیدم و فقط لبای دکترو میدیدم که بین ریش پروفسوری آنکارد شدش تکون میخورد. خاطراتم از چند سال قبل شروع به مرور شدن کردند

یاد اولین دوست دخترم افتادم که همیشه خدا نگران بود که حامله شده و همه چیز رو بااین نگرانیش کوفتم میکرد

 یاد روزایی که چشمام گرد میشد تا ببینم رنگ baby check چه رنگیه

 یاد روزایی که از پله های آزمایشگاه با هول و ولا بالا رفتم تا نتیجه آزمایش دوست دخترمو بگیرم

 یاد اون ۴ میلیون پولی که همین چند وقت پیش دادم به منشی دفترم تا بره بچه شو سقط کنه

 یاد حرفای زن مطلقه ای که چند سال پیش باهاش بودم و ادعا میکنه بچه آخرش از منه و ازم خرجی میگیره و …

خلاصه تو کله ام غوغایی بود که با صدای زنگ موبایلم ازفکر و خیال در اومدم و همینطور که دکتر داشت توضیح میداد گوشی رو جواب دادم  و بی رمق گفتم : الو

خانمم که اونطرف خط بود گفت :

معلوم هست کدوم قبرستونی رفتی؟

اگه یلالی تلالیت تموم شده یه چیزی بخر بیا خونه

منو سه تا بچه هات گرسنه ایم

با شنیدن این جمله،یخم وا رفت و گوشی از دستم که دیگه نایی واسه نگه داشتنش نداشت افتاد و ملتمسانه گفتم

دکتر مطمئنید که من بچه دار نمیشم؟

 

نگاره ها