آزادی از زندان
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را توی تراس در حالی پیدا کرد که سرش را روی نرده گذاشته و به دریا زل زده بود،در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید.
در حالی که داخل تراس میشد پرسید،چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از دریا برداشت و گفت،هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم،۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم،یادته؟
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود،چشمهایش پر از اشک شد و گفت آره یادمه
شوهرش ادامه داد،یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت،آره یادمه، انگار دیروز بود
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد که یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و بعدش که رفتیم محضر
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم
نگاره ها