ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

تصمیم کبری

تصمیم کبری

تصمیم کبری

یادی از پاییز و مهر و دوران مدرسه

دیر وقت بود و خورشید به کوه های مغرب نزدیک میشد

گاو قهوه ای سرش را از آخور بلند کرد و صدا زد:  ماء...ماء...ماء

یعنی من گرسنه ام، حسنک کجائی

گوسفند پشمالو پوزه ای به زمین کشید و چون علفی پیدا نکرد صدا زد:  بع...بع...بع

یعنی من گرسنه ام، حسنک کجائی

درهمین وقت صدای سگ باوفای خانه بلند شد:  واق...واق...واق

یعنی من گرسنه ام، حسنک کجائی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود

حسنک مدت زیادی است که دیگر به خانه نمی آید

او به شهر رفته است و در یک شرکت، آبدارچی شده است

او در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ میپوشد

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهای خود ژل میزند

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون به موهای خود گلت می زند

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است

کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند

چون او با پطروس چت میکرد

پطروس همیشه پا ی کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد

پطروس دید که سد سوراخ شده، اما انگشت او درد می کرد

چون او زیاد چت کرده بود

او می دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند

پطروس در حال چت کردن، غرق شد

برای مراسم دفن او، کبری تصمیم گرفت به آن سرزمین برود

اما کوه روی ریل ریزش کرده بود

ریزعلی دید که کوه روی ریل ریزش کرده است اما او حوصله نداشت

ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در بیاورد

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت

قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد

کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی، بدون توجه به آنها، به خانه رفت

خانه مثل همیشه سوت و کور بود

الان چند سالیست که کوکب خانم همسر ریزعلی، مهمان ناخوانده ندارد

او حتی مهمان خوانده هم ندارد، او حوصله مهمان ندارد

او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد، او فامیلهای پولداری دارد

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت

او حتی از چوپان دروغگو، گله هم ندارد، چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد

به همین دلیل، دیگر در کتابهای دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد