ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

تاثیر بر دیگران

تاثیر بر دیگران 

تاثیر بر دیگران

سال اول دبيرستان بود و من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش كايل بود و انگار همه‌ كتابهايش را با خود به خانه مي برد. با خودم گفتم: كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما اين پسر خيلي بي حال و بی برنامه ای است. چون من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ يكي از همكلاسي ها) ، بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد. عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم و همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم:  اين بچه ها يه مشت آشغالن.

او به من نگاهي كرد و گفت:  متشكرم  و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كند؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم. او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام آخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر كايل را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند. صبح دوشنبه رسيد و من دوباره كايل را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري.  كايل خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و كايل بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم،هر دو به فكر دانشكده افتاديم. كايل تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد. او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم. كايل كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

كايل از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. حتی گاهي من بهش حسودي مي كردم مثلا امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم:  هي مرد بزرگ ، تو عالي خواهي بود.

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد(همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد و گفت:  مرسي

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما،معلمانتان،خواهر و برادرهايتان و شايد يك مربي ورزش. اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اينجا هستم تا به همه  شما بگويم دوست كسي بودن،بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم. من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا وسايل او را به خانه نياورد. كايل نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث،باز داشت. من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌  سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد. پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

 

من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد

با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد

براي بهتر شدن يا بدتر شدن

خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم

دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم

حالا شما دو راه براي انتخاب داريد

اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد

يا آن را فراموش كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است

همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم

دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند

زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند

پس همین امروز برای تاثیر گذاشتن بر دیگران برخیزید

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد

ديروز،‌ به تاريخ پيوسته

فردا ، رازي است ناگشوده

اما امروز يك هديه است

آنرا از دست ندهید

 

 نگاره ها