سفیر عشق برای همسرم 29، دل نوشته ای زیبا، پندآموز، عاشقانه و سرشار از حکمت، فلسفه و قدردانی نادر ابراهیمی برای همسرش برگرفته از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم، را تقدیم میکنم به همه زوجهای جوان، تا بخوانند و بدانند قدر و ارزش عشقشان را، تا دوست بدارند و ایثار کنند و ببخشند وجودشان را در راه دوست داشتن، و ببینند که چه آسان میتوانند باهم بودن را، باهم زیستن را، و باهم رفتن را، عاشقانه تجربه کنند و یقین کنند که زندگی است و تنها دوست داشتن.
عزيز من
از اينكه مي بيني با اين همه مساله براي سخت و جان گزا انديشدن هنوز و باز همچون كودكان سير غشغشه مي زنم، بالا مي پرم ، ماشين هاي كوكي را كف اتاق مي سرانم ، با بادكنك بادالويي كه در گوشه اي افتاده بازي مي كنم و به دنبال حركت هاي ساده لوحانه و ولگردانه اش،ولگردانه و ساده لوحانه مي روم تا باز آن را از خويش برانم و ناگهان به سرم مي زند كه بالا رفتن از ديوار صاف صاف را تجربه كنم. گرچه هزاران بار تجربه كرده ام و با سرك كشيدن هاي پيوسته و عيارانه به آشپزخانه دلگي هاي دائمي را نشان مي دهم و نمك را هم قدري نمك مي زنم تا قدري شورتر شود و خوشمزه تر. مرا سرزنش مكن و مگو كه اي پنجاه ساله مرد پس وقار پنجاه سالگي ات كو؟
نه،هميشه گفته ام و باز مي گويم عزيز من،كودكي ها را به هيچ دليل و بهانه رها مكن كه ورشكست ابدي خواهي شد. آه كه در كودكي چه بيخيالي بيمه كننده اي هست و چه نترسيدني از فردا.
بانوي من
مگر چه عيب دارد كه انسان حتي در هشتاد سالگي هم الك دولك بازي كند و گرگم به هوا ، قايم باشك و اكردوكر و تاق يا جفت و «نان بيار كباب ببر» و «اتل متل». جدا مگر چه عيب دارد؟ مگر چه خطا هست در اينكه براي چيدن يك دانه تمشك رسيده كه در لابلاي شاخه هاي به هم تنيده جا خوش كرده است آن همه تيغ را تحمل كنيم؟
مگر كجاي قانون به هم مي خورد اگر من و تو و جمع بزرگي از ياران و همسايگانمان در يك روز زرد پاييزي صد ها بادبادك رنگين را به آسمان بفرستيم و كودكانه به رقص هاي خالي از گناه آنها نگاه كنيم؟ بادبادك ها را هرگز نديده ام كه ذره اي از شخصيت آدم ها را به مخاطره بيندازند.
باور كن
اما شايد طرفداران وقار خيال مي كنند كه بادبادك بازي ما صلح جهاني را به مخاطره خواهد انداخت و تعادل اقتصاد جهاني را و عدل و انصاف و مساوات جهاني را بله؟
بانوي من اين را همه مي دانند که آنچه بداست و به راستي بد است چرك منجمد روح است و واسپاري عمل به عقده ها نه هوا كردن بادبادك ها. اي كاش صاحبان انبارهاي چرك منجمد و دارندگان عقده هاي حقارت روح نيز مثل همگان بودند. آنوقت فكرش را بكن كه چه بادبادك بازي عظيمي مي توانستيم در سراسر جهان به راه بيندازيم و چقدر مي خنديديم.
بشنو بانوي من
براي آنكه لحظه هايي سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشي بايد كه چيز هايي را از كودكي با خودت آورده باشي و گهگاه كاملا سبكسرانه و بازيگوشانه رفتار كرده باشي. انساني كه يادهاي تلخ و شيريني را از كودكي در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند كه برخي لحظه ها واقعا بايد كودكانه به زندگي نگاه كند شقي و بي ترحم خواهد شد.
حبيب من
هرگز از كودكي خويش آنقدر فاصله مگير كه صداي فرياد هاي شادمانه اش را نشنوي يا صداي گريه هاي مملو از گرسنگي و تشنگي اش را. اينك دستهاي مهربانت را به من بسپار تا به ياد آنها بياورم كه چگونه بايد زلف عروسك ها را نوازش كرد.