آب را گل نکنیم پدرم در خاک است
آب را گل نکنیم، پــــدرم در خاک است
وقتی دیـــروز بـــــــاران باریـــــــــــــد
«آن مرد در باران آمد» را به یاد آوردم
«آن مرد با نــــان آمد» را به یاد آوردم
یادم آمد که دیگـــــــــر پـــــــــــــدرم در باران
با نانی در دست و لبخندی بر لب، نخواهد آمد
دیــــروز دلــــــم تنـــــــــــــــــــگ شـــــــــد
با آسمان و دلتنگیاش، با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش، به یاد پدر، سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر می داشت
پدرم وقتی رفت دل من سخـت شکسـت
خاطــــر خاطــــره ها رخ بنـمــــــــــود
زندگی چرخـــــــــش یک خاطـــره است
خاطــر خاطـــره ها را نبریــــدش از یاد
پـــدرم وقتی رفت، آسمان غمـــزده بود
و زمین منتظر...
زندگی چرخش ایام و گـذار من و توست
و کسی گفت به من:
آب را گل نکنیـــــد، پـدرم در خاک است
زندگی میگــــــذرد
کاش یک یـاد، مهمان شقایــــق باشیــم
زمین کوچک نیست
دل ما تنــــگ و نفــــس، سنگیـــن است
کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است
خاطر خاطـــــرهها را نبریـــدش از یــــاد
زندگی میگذرد
کاش یک یـاد، مهمان شقایــــق باشیــم
به یاد پدر