10/04 1391

خداوندا نمی دانم

خداوندا نمی دانم

خداوندا  نمی دانم

 خداوندا نمي دانم

در اين دنياي وانفسا

كدامين تكيه گه را تكيه گاه خويشتن سازم

نميدانم

 

 خداوندا نمي دانم

در اين وادي كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جاي خوش دارد

كدامين حالت و حال و دل عالم نصيب خويشتن سازم

 

خداوندا نمي دانم

به جان لاله هاي پاك و والايت نمي دانم

دگر سيرم خداوندا

دگر گيجم خداوندا

خداوندا تو  راهم  ده

پناهم ده

اميدم ده خداوندا

كه ديگر نا اميدم من و

ميدانم كه نوميدي ز درگاهت گناهي

بس ستمبار است وليكن من نميدانم دگر پايان پايانم

هميشه بغض پنهاني گلويم را حسابي در نظر دارد و مي دانم

چرا پنهان كنم در دل؟

چرا با كس نمي گويم؟

چرا با من نمي گويند ياران رمز رهگشايي را؟

همه ياران به فكر خويش و در خويشند گهي پشت و گهي پيشند

ولي در انزواي اين دل تنها  چرا ياري ندارم من

كه دردم را فرو ريزد

دگر هنگامه  تركيدن اين درد پنهان است

 

خداوندا نمي دانم

نمي دانم

و نتوانم به كس گويم

فقط مي سوزم و مي سازم و با درد پنهاني بسي

من خون دل دارم

دلي بي آب و گل دارم

به پو چي ها رسيدم من

به بي دردي رسيدم من

به اين دوران نامردي رسيدم من

 

خداوندا نمي دانم

نميدانم

نمي گويم

نمي جويم

نمي پرسم

نمي گويند

نمي جويند

جوابي را نمي دانم

سوالي را نمي پرسند و از غمها نمي گويند

چرا من غرق در هيچم؟

چرا بيگانه از خويشم؟

خداوندا رهايي ده

كلام آشنايي ده

خداوندا پناهم ده

دل گمگشته  من را نشانم ده

 

 نگاره ها

اشتراک در تلگرام