10/12 1391

درک خوشبختی

  درک خوشبختی 

درک خوشبختی

روی صندلی وسط حیاط مجتمع ، ناامید و تنها نشسته بودم و حساب مشکلات بیشمار زندگی خود را چرتکه می انداختم. طرفهای ظهر بود که همسایه ها یکی یکی یا خانوادگی  می آمدند و در حالیکه اغلب آنها خرید هم کرده بودند با قدمهایی تند به سوی آسانسور می رفتند. من هم باید بلند میشدم و عزم آسانسور و طبقه دهمی را میکردم که منظره زیبایی را در مقابل انسان از شهر به نمایش میگذاشتند اما افسوس که دل و دماغ رفتن خانه را نداشتم.

انسان هم اینقدر بدشانس و بدبخت! آخه اینهم شد زندگی؟

اون موقع که شانس قسمت میکردن تو چه غلطی میکردی؟

 اینها جملاتی بودند که در زمانی که فکر میکردم دیگه به آخر خط رسیده ام ، در خلوت خود زمزمه میکردم. زیرا ایمان داشتم که تنها راه باقیمانده ، پایان دادن به این زندگی سراسر نکبت و بدبختی است. هرچه بیشتر میگذشت اعتقادم به این تنها راه نجات بیشتر میشد. با یک حساب سرانگشتی دریافتم که اینطوری هم خودم از شر مشکلات و ناملایمات زندگی راحت میشوم ، هم دیگر سربار و انگل جامعه باقی نمی مانمتوی آینه نگاهی به خودم انداختم و هرچه به دنبال نکته ای در خودم گشتم که مرا از تصمیمم منصرف کند پیدا نکردم. لذا با اراده ای مصمم ، این زندگی فلاکت بار را بدرود گفتم وخود را از طبقه دهم آپارتمان به پایین انداختم.

 

مرد بسیار شاد،محکم،قوی و با اراده طبقه نهم را دیدم

که سر بر دیوار گریه میکند

 

زوج جوان و خوشبخت طبقه هشت را دیدم

که به شدیدترین وجه با دشنام و کتک از هم پذیرایی میکنند

 

زوج ثروتمند طبقه هفت را دیدم

که به عکس پسرشان که یکسال قبل ناپدید شده،خیره شده اند

 

مرد طبقه شش را دیدم

که قرصهایضدافسردگی و اعصابشو دیر خورده بود و قاطی کرده بود

 

مرد طبقه پنج را دیدم

که بعد از 6 ماه بیکاری،لای چندتا روزنامه داشت دنبال کار میگشت

 

زن طبقه چهار را دیدم

که با دوست پسرش خلوت کرده بود

 

مرد طبقه سه را دیدم

که داشت میرفت جای خانمش پشت در  آی سیو  

منتظر به هوش آمدن دخترشون بشه که 4 ماهه رفته تو کما

 

زوج طبقه دو را دیدم

که میرفتند زندان برای ملاقات پسرشون که حکم ابد گرفته

 

زوج جوان طبقه اول را دیدم

که چون بچه دار نمیشن،میرفتند شیرخوارگاه،یه بچه بیارن بزرگ کنند

 

قبل از اینکه از ساختمون پایین بپرم ، فکر می کردم بدشانس ترین انسانم. اما حالا دیگه فهمیده بودم که هرکسی مشکلات و نگرانی های خودشو داره و من اونقدر هم که فکر میکردم بدبخت و مفلوک که نبودم هیچ ، از خیلی از این آدمهایی که دیدم خوشبخت تر هستم. اما افسوس که برای فهمیدن این موضوع خیلی دیر شده بود و من لحظاتی دیگر به زمین برخورد میکردم و همه اون آدمهایی که از کنار پنجرشون رد میشدم میان بالای سرم.

 

فکر کنم الان که منو می بینن

احساس می کنن وضعشون اونقدرا هم بد نیست

 

نگاره ها

اشتراک در تلگرام