سخنان حسین پناهی سری چهارم
به آتش نگاهش اعتماد نکن،لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ ، بی بو و ساکت
آری بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو
جا مانده است چیزی ، جایی
که هیچ گاه دیگر ، هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید
غريب
مادربزرگ
گم کرده ام در هياهوی شهر آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوين حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
بقا
ده دقيقه سکوت به احترام دوستان و نيکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بميرد قسمتی از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد ما بايد مادرانمان را دوست بداريم. وقتی اخم می کنند و بی دليل وسايل خانه را به هم می ريزند ما بايد بدويم دستشان را بگيريم تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند. مابايد پدرانمان را دوست بداريم،برايشان دمپايی مرغوب بخريم و وقتی ديديم به نقطه ای خيره مانده اند برايشان يک استکان چای بريزيم. پدرانمان را ما بايد دوست بداريم
مرداد
ما بدهکاريم به کسانی که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است
و نگفتيم چونکه مرداد،گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
جغد
کيست ؟
کجاست ؟
ای آسمان بزرگ
در زير بال ها خسته ام
چقدر کوچک بودی تو
نه
بر می گردم
با چشمانم که تنها يادگار کودکی منند
آيا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
آوار رنگ
هيچ وقت،هيچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشيدم شبيه نيمه سيبی
که به خاطر لرزش دستانم در زير آواری از رنگ ها ناپديد ماند
شبی که من و نازی با هم مرديم
نازی : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم
من : نازی بيا
نازی : می خوای بگی تو عمق شب يه سگ سياه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه میخوام برات قسم بخورم که پرندگان سفيد سروده يه آدمند
نگاه کن
نازی : يه سايه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه ديگه ! پيامبر سنگی آوازه ! نيگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شديم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟
من : بوشو چيکار کنه پيرمرد ؟
بايد که بوی تازه چوب بده يا نه ؟
نازی : ديوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکايت کرده که همه ستاره را دزديدند
نازی : اينو تو يکی از مجلات خوندی،عاشقه؟
من : عاشق يه پيرزنه که عقيده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟
من : نه
يه سنگه که لم داده و ظاهرا گريه می کنه
نازی : ايشاالله پا به پای هم پير بشين خوردو خورک چيکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سايه يه درخته ؟
من : نه يه آدمه که هميشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنيدی ؟
نازی : آره صدای باده ! داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هايی برام بگو که سياهند
و در عمق شب ها فکر ميکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاييم بغلم کن که آسمون ديوونه است
آه نرگس طلاييم بغلم کن که زمين هم ...
و اين چنين شد که پنجره را بستيم
و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مرديم
و باد حتی آه نرگس طلايی ما را با خود به هيچ کجا نبرد
نگاره ها