سخنان حسین پناهی سری سوم
به ساعت نگاه میکنم،حدود سه نصف شب است
چشم میبندم تا مباد که چشمانت را از یادت برده باشم
طبق عادت کنار پنچره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان و سایه های کشتزار شبگردان
خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
صدای هیجان انگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی؟ چرا؟
سر اسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل و جگر
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار ، به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم ، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارهام
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارهام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونهی نشکفته رو٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهرهی گم کردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرندهها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله
پریشونت نبودم؟
من حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر میخواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه
چشمای من آهن انجیر شدن
حلقهای از حلقه زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی؟
من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند. پروانه ها،آخ تصور کن آن ها در اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید روزگاری ساده لوحانه،صحرا به صحرا و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را ، او را ، کسی را دوست می دارم
دم به کله میکوبد و شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند حلقه آتش را خواب دیده است،عقرب عاشق
چقدر شبیه مادرم شده ام
چرا نمی شناسی ام
چرا نمی شناسمت
میدانم که مرا نمیشنوی و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد،فهمیدم
دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و به دردهای باد کرده روحم که از
قاب تنم بیرون زده اند
با توام بی حضور تو ، بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند
همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت
را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند
نخهای آبیم تمام شدند و گلهای بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند
باید پیش از بند آمدن باران بمیرم
نگاره ها