سخنان حسین پناهی سری دوم
زندگی چیست؟
آیا اسم همه اینها زندگی است
دلتنگی ها، دل خوشی ها ، ثانیه ها ، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان،به دوبرابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم،چون بیداریم
ما زنده ایم، چون میخوابیم
ورستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز برگستره وسیعِ ویرانه وجودمان
پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشتیم
خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هایمان
آذینِ ملکوتیِ بانگِ خروس ها وُ پارسِ سگ هاست
دوست داشتن،خالِ بالِ روح ماست
مارا با دوست داشتن از خانه خدا به زمین فرستادند
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند واندکی سکوت
وصیت نامه
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم
انگشتهایم را به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند،من به آن مشکوکم
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند
عبور هرگونه کابل برق،تلفن،لوله آب یا گاز از داخل گور من ممنوع است
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی،گورستان را تماشا کنم
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید،شاید آنجا هم نیاز باشد
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند
روی تابوت و کفنم بنویسید،عاقبت کسیکه زگهواره تا گور دانش بجست
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند،در چمنزار خاکم کنید
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید،ثواب دارد
در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم
عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود
از شيمی فقط زاج سبز به يادش ماند و از فيزيک هرگز هيچ نفهميد
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود
به جای گريه کردن منطق خواند
نتيجه از صغری ها و کبری ها درد بی دليلی شد در دل عشق
ميل به برگشتن داشت
از هر کوچه ای که می رفت به خانه مادريش نرسيد
وقتی فيلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد
عشق خدا را می خواست
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد
عشق را در برابر آيينه بردند تا خود را به ياد آورد
در آيينه ، کودک پيری می گريست
راســــــتی
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
خــــــوب خــــوب
میدونی بهشت کجاست
یه فضـایِ چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی که دوسـتش داری
وقتی کسی اندازت نیست
دست بـه اندازه خودت نزن
این روزها «بــی» در دنیای من غوغا میکند
بــیکس ، بــیمار ، بــیزار ، بــیچاره بــیتاب ، بــیدار ، بــییار
بــیدل ، بـیریخت،بــیصدا ، بــیجان ، بــینوا ، بــیحس
بــیعقل ، بــیخبر ، بـینشان ، بــیبال ، بــیوفا ، بــیکلام
بــیجواب ، بــیشمار ، بــینفس ، بــیهوا ، بــیخود ، بــیروح
بــیهدف ، بــیراه ، بــیهمزبان ، بــیتو بــیتو بــیتو
اما دریغ از چند کلمه با «با»
ماندن به پای کسی که دوستش داری
قشنگ ترین اسارت زندگی است
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی و دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی
دردل بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی،بگذار منتـظـر بمانند
آری دلم،گلم،حرمت نگهدار که این اشکها خونبهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه به بغضهایش تا کی مرا گریه کند
تا کی و به کدام مرام بمیرد
آری ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
بیراهه رفته بودم آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم ولی از زنها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می ترسم
سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم
بهشت را دوست دارم ولی از مرگ میترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
کهکشانها کو زمینم
زمین کو وطنم
وطن کو خانه ام
خانه کو مادرم
مادر کو کبوترانم
معنای این همه سکوت چیست
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من،ای زمان
کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم
کـــــــــاش
نگاره ها