سخنان حسین پناهی سری اول
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست ، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم یا که چون اغذیه مشهورش، تا به آن حد،گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد،مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم
عشق را چگونه می شود نوشت ؟
در گذر این لحظات پــر شتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند،به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند
قصه اينجاست كه بايد بود، بايد خواند
پشت اين پنجره ها، باز هم بايد ماند
و نبايد كه گريست
بايد زيست
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند،خورده شدند
آنها که لال مانده اند،می شکنند
دندانساز راست می گفت
پسته لال ، سکوت دندان شکن است
من تعجب می کنم که چطور روز روشن
دو هیدروژن با یک اکسیژن،ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد
بهزیستی نوشته بود
شیر مادر و مهر مادر جانشین ندارد
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام که همیشه میگفت
گوساله ، بتمرگ
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم،کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی
داریوش به پارس مینازید ما به پارس جنوبی
رخش، گاری کشی می کند
رستم ، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای،موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم
می دانی ، به رویت نیاوردم
از همان زمانی که جای تو به من گفتی شما
فهمیدم که پای او در میان است
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که
پدر تنها قهرمان ما بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه زمین، شــانه های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند
تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازیهایم بـود
معنای خداحافـظ ، تا فردا بود
این روزها به جای شرافت از انسان ها فقط شر و آفت می بینی
مگر اشک چقدر وزن دارد که با جاری شدنش،اینقدر سبک می شویم
من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه و هوای دو نفره ها رو اینقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم
ما تماشاچياني هستيم که پشت درهاي بسته مانده ايم چون دير آمديم ، خيلي دير. پس به ناچار حدس مي زنيم،شرط مي بنديم وشک مي کنيم و آن سوتر در صحنه ، بازي به گونه اي ديگر در جريان است
پدرم مي گويد،کتاب ومادرم مي گويد،دعا
من خوب ميدانم که زيباترين تعريف خدا را فقط ميتوان از زبان گُلها شنيد
آن لحظه كه دست هاي جوانم در روشنايي روز در گل باران و سلام و تبريكات دوستان نيمه رفيقم مي گذشت دلم سايه اي بود ايستاده در سرما كه شال كهنه اش را گره مي زد
رسالت من اين خواهد بود تا دو استکان چاي داغ را از ميان دويست جنگ خونين به سلامت بگذرانم تا در شبي باراني،آن ها را با خداي خويش،چشم در چشم هم نوش کنيم
گُل را توگُل گفتی وگل،گل شد
ورنه گل ، نباتی بیش نبود
روئیده بر کناره جاده قول و قرارها
مشتاق نور و رزق و روزی خویش
نگاره ها