11/14 1391

قصه تنهایی

قصه تنهایی

قصه تنهایی

جاده  قلب مرا رهگذري نيست كه نيست

جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

 

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه درد

كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

 

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم

كه به جز سايه ، مرا با خبري نيست كه نيست

 

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت

حال از جور زمان ، بال و پري نيست كه نيست

 

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا

بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

 

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من

با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

 

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان

كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست

 

بزن زخم زبان از زهر پرکن استکانم را

که خود با دست خود بر باد دادم دودمانم را

 

بخواهم یا نخواهم سرنوشتم را پذیرفتم

پذیرفتم که تنها بگذرانم هفت خوانم را

 

شکایت از شکست ناجوانمردانه جایز نیست

که خود در آستین پرورده بودم دشمنانم را

 

پشیمانم اگر نالیده ام از بخت نابختم

در اینجا هیچ کس حتی نمی فهمد زبانم را

 

سراغ زنده مانی یا سراغ مرگ باید رفت

خداوندا چه مشکل طرح کردی امتحانم را

 

نگاره ها

اشتراک در تلگرام