11/14 1391

تو را گم کرده ام من

 تو را گم کرده ام من

تو را گم کرده ام من

 بود بر شاخه هایم آخرین برگ

تو پنداری که شب چشمم به خواب است

 

ندانی این جزیره غرق آبست

به حال گریه می خوانم خدا را

 

به حال دوست می جویم شما را

زبس دل سوی مردم کرده ام من

 

در این دنیا تو را گم کرده ام من

مرا در عاشقی بی تاب کردی

 

کجا هستی دلم را آب کردی

نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست

 

که پیش روی ما غمگین حصاریست

بود روز تو برای ما شب تار

 

صدایت می رسد از پشت دیوار

کلام نازنینت مهر جوش است

 

صدایت در لطافت چون سروش است

بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست

 

شب ما بهر تو همگام روز است

به وقت صبح تو ما را شب آید

 

در آن هنگامه جانم بر لب آید

کویرم من، تو گلشن باش ای یار

به تاریکی تو روشن بــاش ای یار

 

نگاره ها

اشتراک در تلگرام